کارگردان : Billy Wilder
نویسنده : Charles Brackett, Billy Wilder,
بازیگران: William Holden, Gloria Swanson وErich von Stroheim
جوایز :
برنده اسکار:
بهترین فیلمنامه، بهترین موسیقی متن، بهترین طراحی صحنه و دکور
نامزد اسکار: بهترین کارگردان، بهترین بازیگز زن (گلوریا سوانسن)، بهترین بازیگر مرد (ویلیام هولدن)، بهترین بازیگر زن نقش دوم(نانسی اولسن)، بهترین بازیگر مرد نقش دوم (اریک فن اشتروهایم)
خلاصه داستان :
"بلوار سانست" به داستان زندگی یک هنرپیشه زن قدیمی میپردازد که اکنون پیر شده است و دیگر از روزهای طلایی چیزی برایش باقی نمانده است. زندگی این زن با ورود یک فیلمنامه نویس جوان دستخوش تغییراتی بسیار میگردد و در نهایت سرنوشتی دیگر را برای او رقم میزند. اما نکته جالب این است که داستان از زبان فیلمنامه نویس بیان می شود. آن هم در حالی از همان ابتدای فیلم می دانیم وی به قتل رسیده است..
این فیلم از موفقترین آثار کارنامه وایلدر فقید است که سال 1951 سه جایزه اسکار برد و در هشت رشته دیگر از جمله بهترین فیلم و کارگردان نامزد شد. چهار جایزه گلدن گلوب از جمله بهترین فیلم و کارگردان هم در کارنامه "سانست بولوارد" دیده می شود. در سال ۱۹۹۸ انجمن فیلم آمریکا، سانست بلوار را به عنوان دوازدهمین فیلم در لیست ۱۰۰ فیلم برتر آمریکایی قرن بیستم انتخاب کرد . فیلم رتبه 12 از لیست 100 فیلم برتر AFI رو کسب کرد که در آپدیت دهمین سال به رتبه 16 سقوط داشت. 2 مورد از این فیلم نیز در بین 100 نقل قول برتر تاریخ AFI قرار دارد.
خلاصه داستان:
“نورما دزموند” (گلوریا سوانسن) ستاره سابق دوران سینمای صامت است که با آمدن صدا در سینما شهرتش رو به افول است. او هنرپیشه ای بازمانده از دوران سینمای صامت است که اینک با اختلالات روانی در ویلایی که در حال ویرانی است و با مردی که قبلاً شوهرش بوده و حال خدمتکار اوست، در سانست بولوار زندگی می کند. او فیلمنامهای دارد و قصد دارد با بازی در نقش “سالومه” بار دیگر شهرتش را باز یابد. در این بین مرد جوانی به نام “جو گیلیس” (ویلیام هولدن) که فیلمنامه نویس سرخوردهای است، قصد دارد از طریق کارگردانی فیلمنامه او به مقاصدش دست یابد. اما این کار هرگز انجام نمیگیرد.
داستان کامل:
"جویی گیلیس" فیلمنامه نویس جوانی که به علت قرض و بدهی تحت تعقیب طلبکاران ناچار از زندگی مخفی و فرار شده به صورت اتفاقی وارد ویلای اشرافی یک ستاره قدیمی و فراموش شده سینما به نام "نورما دزموند" می شود .
پس از آنکه نورما از وضعیت مالی نامساعد جویی آگاه میشود به کمک " ماکس " پیشخدمت وفادار و تنها همدمش باقیمانده وسائل جویی را به ویلای بزرگ و قدیمی خودش منتقل میکند و از او میخواهد تا در قبال مبلغ مناسبی کار بر روی پیش نویس فیلمنامه ای که خود او نوشته است را آغاز کند. در ابتدا به نظر میرسد اوضاع برای جویی در حال روبراه شدن است اما رفته رفته او حضور و تحمیل نظر ستاره مسن سینما را در تمام جزییات زندگی شخصی و کاری خود حس میکند.
در پی آشنایی جویی با دختر جوانی به نام " بتی " که فیلمنامه نویسی آماتور نیز هست او در تلاش برای خلاصی از دست نورما او را رها میکند اما با خودکشی و اظهار علاقه دیوانه وار نورما ناچار به نزد او باز میگردد . در این بین اما روابط جویی و بتی که همه شب در تلاش برای نگارش فیلمنامه ای مشترک یکدیگر را ملاقات میکنند عمق بیشتری میابد و همین امر موجب دخالت دوباره نورما و تلاش او برای تخریب جویی در نزد بتی می شود. جویی که دیگر راه گریزی از دست ستاره از پیر و از رونق افتاده نمی یابد از بتی میخواهد که او را رها کرده و رابطه شان را فراموش کند. در نهایت جویی یکبار دیگر مصمم میشود تا نورما را برای همیشه ترک کند اما اینبار جدایی او از زندگی از خلاصیش از دست نورما برایش ممکن تر است.
منبع: سینما لاگ
امتیاز بزرگ فیلمهای بیلی وایلدر داشتن فیلمنامه های بسیار قوی و غنی است،فیلمنامه هایی که مو لای درزشان نمی رود و کوچکترین ایرادی(هر چند با سختگیری) به منطق داستان و علت وقایع و کنشها و واکنشها و خلاصه هیچ چیز نمی توان گرفت.حتی در هم آمیختن چند داستان آنقدر محکم است که نمونه اش را کمتر می توان یافت.داستان فیلمنامه نویس مقروضی که زنی ثروتمند عاشق او می شود اما او دلش جای دیگر است و بن مایه این داستان می تواند انتخاب بین ثروت و عشق(عشقی توامان به دختر و فیلمنامه نویسی)باشد.از طرفی داستان هنرمند به آخر خط رسیده ای که در تلاش برای بازگشت به روزهای باوقار و رویایی گذشته اش و امید واهی بستن به آن روزها عقل خویش را می بازد.
در ادامه نکته قبل جالب است اشاره کنیم که در ابتدای فیلم با انتخاب شیوه عجیب روایت شاهدیم که فیلمنامه نویس داستان ما در استخر به قتل رسیده است و انگار روح او داستان را برایمان تریف می کند.تا اواخر فیلم مدام در این فکر بودم که چرا پایان داستان اینقدر واضح بیان شده و فیلمساز از ابتدا سرنوشت قهرمانش را رو کرده اما وقتی به صحنه قتل جو گیلز می رسیم تازه متوجه می شویم داستان اصلی داستان نورماست نه جو. اوج دیوانگی و روان پریشی نورما دزموند و یا بهتر است بگوییم اوج غرق شدن و حل شدن او در هنر سینما و نقش هایش تازه اینجا بعد از قتل جو گیلز است؛ سکانس شاهکار پایانی که نورما از پله ها پایین می آید قابل وصف نیست..
- نورما : شنیدی چی گفت؟ من یک ستاره ام.
- جو : سر عقل بیا،تو پنجاه سالته.پنجاه ساله بودن اشکالی نداره مگر اینکه اصرار داشته باشی بیست و پنج ساله باشی..
- در سکانسی که نورما دزموند با هنرپیشگان قدیمی سینمای صامت بریج بازی می کند می توان باستر کیتون بزرگ را دید که فقط دو بار در طی چند ثانیه می گوید پاس
- تمامی عکسهای موجود بر روی در و دیوار خانه متعلق به جوانیهای خود گلوریا سوانسون است.
هادی فخرائیان
منبع: فیلمهایی که می بینیم..
نویسنده: جیمز ایجی
مترجم: گیلدا ایروانلو
دیر زمانی است که چارلزبراکت و بیل وایلدر،بنا بر معرفتها ودر چارچوب محدودیتهایشان،از شهرت افتخارآمیز رفتار بر خلاف قواعد و سنتشکنی و قبول خطر برخوردارند.هیچکس باور نمیکرد که آنها پس از غرامت مضاعف(بیمه مرگ)دوام بیاورند،اما از عهدش برآمدند؛ هیچکس باور نمیکرد که پس از سانست بولوار دوام بیاروند،اما باز هم از خطر جستند؛و در حال حاضر حتی چنین به نظر میرسد که هالیوود به وجودشان افتخار میکند.دلایل زیادی وجود دارد که همچون من باور داشته باشیم که سانست بولوار(عنوانی زیبا)بهترین فیلم آنهاست.این اثر اوج هوشیاری و درخشندگی در خبرگی به سبک هالوود است،و مشکل بتوان خیرگی بیشتر از این را در هنری دیگر یا در کشوری دیگر یافت.
در دورنمای سنت سینمائی،سانست بولوار،فیلم بسیار متهورانهای است.بیان ارتباط جنسی یک زن ثروتمند پنجاه ساله و مردی که نصف سنّ او را دارد و به هزینهء وی زندگی میکند روایتی معمول از عشاق جوان هالیوود نیست:این نیز معمول نیست که قهرمان و نامزد بهترین دوستش عاشق یکدیگر شوند و این رابطه را بستایند؛وانگهی،معمولا، قهرمان سینمایی موجودی ناتوان و با روحیهای آنچنان ضعیف نیست که به جای صحبت از یک«قهرمان»ناچار به صحبت از انسانی صادق و بدشانس شویم که تحسین ما را بر نمیانگیزد.
«پایان تراژیک»امروزه در سینما فراوان است،اما یافتن نمونهای از آن که تا به این حد شایسته،قابل توجه و مناسب باشد امری استثنائی است.علاوه بر تمام اینها،سانست بولوار که بدون شک جاهطلبانهترین فیلم ساخته شده در مورد هالیوود است،در نوع خود نیز بهترین است،که فاصلهء بسیار زیادی از آثار بیارزش دارد.
شانس کمی وجود دارد که کسی بهتر از براکت و وایلدر هالیوود را بشناسد؛اکثر تصاویر آنها باشکوه،زنده و گیراست،و فیلم هم تقریبا موفق است.معذالک چنین به نظرم میرسد که فیلم در رابطه با سینماگر مطرح است.به اندازهای که به او احترام میگذارم،از فیلم هم خوشم میآید،اما برایم حیرتآور است که سایر آماتورهای سینما واکنشهای عجیب متفاوتی داشته باشند،از قضاوت ناموافق یا سرخوردگی بیقیدو شرط گرفته تا دلزدگی و ناخوشایندی شدید،حتی تحقیر.قضاوت در مورد فیلم اگر بر مبنای این واکنشها و کمتر بر مبنای معجزهء هیاهوی تبلیغاتی باشد،پس علیرغم جذابیت و لذتبخشی آن،استقبال گرم مردم از آن تعجبآور است.احساس میکنم که ضعف اساسی این فیلم،به عنوان یک اثر هنری مردمی،چندان مربوط به قصه یا پرسنوناژهای غیرقراردادیاش نبوده بلکه ناشی از سردی آن است.و اگر کاملا به اوج نمیرسد-که به نظر من بسیار به آن نزدیک میشود-به گمانم که مسئولیت آن باز هم متوجهء همان سردی است.در هر حال،شرط میبندم که مردم همچنان به تماشای آن ادامه خواهند داد و مدتهای مدید پس از فراموش شدن اکثر فیلمهای«بزرگ»-بدون در نظر گرفتن «هیجان بخشها»-به آن احترام خواهند گذاشت.و در هر حال، علاقهمندان به سینما باید هرچه زودتر به تماشای آن بروند.این فیلم شاید تمام آن چیزی نیست که میتوانست باشد،اما نسبت به درک پیش قضاوتهایش از درستکاری مطلق،و در چارچوب این پیش قضاوتها از تکامل غیر قابل انکار برخوردار است.یک فیلمنامهنویس ناموفق تا حدودی فاسد(ویلیام هولدن)که از مشکلاتی میگریزد،تصادفا اتومبیلش را به دورهای هدایت میکند که به جهانی به اندازهء جهان اینکاها غریب منتهی میشود:خانهای که اوج هالیوود را در اواسط سالهای دهه بیست مجسم میکند،فضائی آکنده از انحطاط غیر قابل اجتناب.خانم کاخنشین،یک بازیگر بزرگ قدیمی است (گلوریاسوانسون) نیمه دیوانه،متمایل به خودکشی،سرشار از نخوت سرسخت و خودپسندانهء کسانی که سابقا مورد تحسین شدید بوده و اکنون فراموش شدهاند،ولی سالهاست در مورد فیلمنامهء بیارزشی کار میکند که خیال دارد از طریق آن شکوه گذشته را باز یابد.تنها همدمش،خدمتکار او(اریش قون اشتروهایم)،قبلا کارگردانی بوده به درخشندگی او در زمینهء بازیگری، همانطور که شوهر اولش با این خدمتکار تمام موجودیت هدر رفتهاش را صرف آشتی دادن توهمات خانمش میکند.سناریست،تا حدودی به این دلیل که نیاز به محل امنی برای پنهان شدن دارد،و تا حدودی هم به دلیل کنجکاوی شدید،دیرباوری و تبلور تدریجی وحشت و ترحم،در این جهان بسته زندانی میشود،و هم نقش سروسامان دهندهء فیلمنامهها را به عهده میگیرد و هم در نهایت نقش ژیگولو1را او مشاهداش را آغاز میکند،در حالی که زن بر این باور است که تا بازگشتش بر روی صحنه بیش از چند هفتهای باقی نمانده؛او همچنان مشاهده میکند،حال آنکه زن تمامی صنایع و علوم موجود در هالیوود را به خدمت میگیرد تا در مقابل چشم دوربین بیستو پنج سال جوانتر جلوه کند؛او باز هم در حال مشاهده است،در زمانی که این زن و نیازهای ناامیدانهاش آنچنان عمیقا در او ریشه میدوانند که هر راه گریزی،و هر افشای حقیقتی بدون در بر داشتن نتیجهء تراژیک،قابل تصور نیست.در تمام این مدت،او به نحوی از آنجا فیلمنامه خاص خود را مینویسد،در کنار نامزد بهترین دوستش (ناشی اوسون)؛بنابراین،یک رابطهء عاشقانهء دیگر شکل میگیرد،هر ماجرائی ناگزیر به سمت برخوردی خشن هدایت میشود،بین توهم و واقعیت،بین هالیوود قدیم و جدید،به سمت جنون وحشتانگیز و مرگ خشن.در اینجا مجال پرداختن به تمامی برتریها یا حتی محدودیتهای این فیلم نیست:فیلم از آن دسته آثار نادری است که آنچنان سرشار از دقت، هوشیاری،تسلط،لذّت،انتخاب و قضاوت قابل بحث و غیر قابل بحثاند که میتوان ساعتهای متمادی در موردشان به گفتگو نشست، صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ.پرسوناژهای زمان حال و جهانشان با چنان استادی و دقتی توصیف شدهاند که به بهترین نحو طبیعی به نظر میرسند؛این دقت شامل پرسوناژهای گذشته و جهان متروکشان نیز میشود.در چارچوب این دقت،همواره با تخیل و فصاحت تحسین برانگیزی پداخت شدهاند،نظیر قهرمانان غریب.آقای هولدن، دوستش و دوست مشترکشان(جک وب)،بدون در نظر گرفتن فرد کلارک در نقش یک تهیهکننده،در بازیها،انتخابها و هدایت بازیگر از تکامل کامل برخوردارند.خانم سوانسون،که از او بازی صددرصد غریب خواسته شده،نقش خود را با آنچنان صحتی ایفا میکند که فقط میتوانم باشکوه توصیفش کنم.اما،آقای فون اشتروهایم که تنها نقش کاملا سمپاتیک فیلم را بر عهده دارد،از تمامی آن چیزی بهره میگیرد که یک هنرمند بدون در خطر انداختن اعتبارش،میتواند مورد استفاده قرار دهد.بدون شک،بهترین عنصر تمامی فیلم را شکل میدهد.شب زندهداری شب نوئل که خانم سوانسون به تنهائی سپری میکند،و جشن کوچک و پر سروصدا و شادی که ویلیام هولدن به آن میگریزد،دو دلیل از دهها دلیل بر استادی درخشان در تجسم هالوود فراموش دشه و جدیدترین شکل آن است.
بسیاری از جزئیات فیلم از اثربخشی و هوشیاری چشمگیری برخوردارند؛خانم سوانسون در حالی که به چهرهء جوان خود در یک فیلم قدیمی نگاه میکند،ناگهان در مقابل پرتوی شدید پروژکتور قد راست کرده و فریاد میزند:«امروز دیگر چنین چهرههائی درست نمیکنند!» (مطمئنا نه،و ما باید بریش عزادار باشیم)؛یا استخر نورانی،با تأثیری اینچنین زیبا و حساب شده برای فاجعهء پایانی.گاهی فیلم اندکی زیادی هوشممندانه است که این امر به آن لطمه میزند:فون اشتتروهایم در حال اجرای باخباارگ،با دستکشهایش؛در یک مفهوم فوق العاده است،اما شاید بیش از حد غریب حتی در این مقتضیات:و گاه و بیگاه،یک حرکت دوربین،یک جابهجائی با یک دیالوگ آنچنان دقیقا حساب شده و آنچنان آشکارا موضوع توجه است که این امر اندکی آن را ضایع میکند؛ همین مطلب میتواند در مورد نثری گفته شود که افراط در کار بر روی آن،آن را کمی خشک کرده.معذالک،یکی از عجیبترین و حساب شدهترین لحظات فیلم در ضمن یکی از زیباترین لحظات آن هم هست: پلان درشت به نحو عجیبی نزدیک،طولانی و خاموش که در آن یک کارمند پلیس به نحو دلپذیری به مرد جوان-که با هزینهء زن زندگی میکند -و تا حدودی وحشتزده،زمزمه میکند:
-با اینهمه،چون خانم میپردازد...
شدت اضطراب فیزیکی و اخلاقی مرد جوان در این پلان به طرز درخشندهای غیر مستقیما بیان شده،گویی هرگز نمایش آن به نحوی دیگر ممکن نبوده است،حتی در فیلمی اینچنین متهورانه مصالحهناپذیر،در صحنهای بین او و خانم سوانسون؛در این مورد باید از کارمند(انتخاب بازیگر)به همان اندازه تشکر کرد که از خالق این پلان.
فیلمهائی که دربارهء هالیوود ساخته شدهاند همیشه از رمانهای با همین موضوع بهتر بودهاند(فقط به استثنای فیلم ناتا نائلوست)،زیرا این فیلمهائی توسط کسانی ساخته شدهاند که جهان و واسطهای را که از ن صحبت میکنند به خوبی میشناسند؛اینها نه اشخاص بیاطلاع،نه دیدارکنندگانی اتفاقی،نه دشمنانی قسم خورده و نه آماتورهای سطح پائین نیستند.اما،فقط نظر درونی،تقریبا به طور غیر قابل اجتنابناپذیر، محدود است.بیان یک داستان با این خطر همراه است که با به کارگیری «قصهها»یا کلیشههای مؤثر،برای خودش دستوپاگیری ایجاد کند، زیرا هرکس که مدتی طولانی در سینما کار کند،برخی عادات را میپذیرد.علی الظاهر،خودآزمونی و انتقاد از خود غالبا بسیار جالب است،اما این خطر جدی را نیز دارد که به دامن سادهگیری یا خودارضائی بیفتد،زیرا به نظر میرسد که این همیشه مقدر کسانی است که به اندازهء کافی بلندمدت در سینما کار کردهاند کهه تمامی حقههای آن را بشناسند. (عادات ادبی ندرتا بیشتر قابل تقدیرند؛اما نویسندگانی که در مورد هالیوود مینویسند نمیدانند که تا چه حد در موردش کم میدانند و شاید به همین نسبت خو را برای ایفای نقش منتقدین آزاردهنده هم ماهر میدانند.)بنابراین،به نظر میرسد که نویسندگان سانست بولوار گاهی بیش از اندازهء تسلیم«حقههای»مؤثر و تصنع«سودآور»میشوند؛اما در مورد انتقاد از خود،شاید به اندازهء خود آنها سخت و خشن باقی میمانم. عصر و هنر سینمای صامت عمدتا به خاطر خانم سوانسون به نوعی شکوه و جلال مفرط دست یافت،اما با این درک ضمنی و تأسفآور که این هنرمندان،خیلی بیشتر از آنچه که اکثرشان در حقیقت لایقش بودهاند،به خود میبالیدهاند.این دریافت ضمنی نیز القاء میشود که از آن زمان تاکنون سینما پیشرفتهای عظیمی کرده است.این امر از بسیاری جوانب واقعیت دارد؛اما از نقطه نظرهای دیگر و به همان اندازه اساسی،این مطلب جای بحث دارد که سایهء آن را در فیلم مشاهده نمیکنیم.از طرف دیگر،بازیگران خود،بدون بوق و کرنا،به حقیقت بزرگی دست مییابند.پرسوناژهای عصر سرآمده هالهای از نور شوکت به دور سر دارند،یکی شهامت و دیگر دهشتانگیزی خواهد داشت؛در مقایسه با آن،معاصرین شوخ،زیرک،مردد،ناتوان در کسب کمترین عظمت-چه خوب و چه بد-هستند؛و کسانی که معتقدند که میتوانند سینما را بهبود بخشند یا نجات دهند اکثرا گروهی از تهیهکنندگان را تشکیل میدهند که خود کلارک به حق،پر هیاهو مینامدشان و با منتقدین نیویورکی مقایسهشان میکند.مسلما،این یک تصویر خشن از هالیوود است؛و با در نظر گرفتن برخی اشخاص که در آنجا کار میکنند،بیش از اندازه خشن.اما،یک درک ضمنی بیشتر اطمینانبخش به ما چنین القاء میکند که هالیوود همواره محلی اساسا فوق العاده است،زیرا میتوان در آنجا فیلمهائی نظیر سانست بولوار را ساخت:در این مورد،و علیرغم استدلالات،نمیتوان با مؤلفین به توافق رسید.
ناظران مختلف،این فیلم را به خاطر«بیروحی»سرزنش کردهاند، ضمن افزودن این مطلب که پرسوناژها ناخوشایندند؛که هیچیک از دلایل تراژیک فیلمنامه-نه هنرپیشهء زن فراموش شده،نه زنی با زیبائی نابود شده -به اندازهء کافی پرورش نیافته،تعمیق نشده،یا حتی مطرح نشدهاند.این ادعا به نظر من تا حدودی درست و تا حدی غلط است؛این انتقاد به نظر من از امتناع باطنی در پذیرش آقایان براکت و وایلدر به عنوان هنرمندان بسیار خاصی ناشی میشود که واقعا هستند،آشکارا،ایشان بیشتر در صدد خلق پرسوناژهای جالباند تا دوست داشتنی؛که جذابیت آن برای تماشاگر به واسطهء کیفیت نقطه نظر آنها محدود شده است، نقطه نظری که بیشتر هوشمندانه است تا عمیق.اما،این جذابیت واقعی است و تا آنجا که به من مربوط میشود،سمپانی بر مبنای توجه من ایجاد شده است،به علاوه،من عمیقا از هنرمندانی سپاسگزارم که هرگز در صدد تقلب یا تحریک من به سمپانی-از طریق فریبندگیهای ناچیز- بر نمیآیند.اینچنین هنرمندانی به خصوص در سینما،نادرند.در مورد «بیروحی»فقط این را میگویم که هنر دو زندگی بزرگ میشناسد و نه فقط یکی.گرمترین و غنیترین آن همواره ناشی از نوع هنرمندی است که با کنکاش بسیار عمیق در درون و در مخلوقات خود کار میکند.در مورد نوع دیگر زندگی،باید از آن خشنود باشیم که ناظرین تیزبینی به ما عرضه میدارد.براکت و وایلدر ظاهرا قابلیت بسیار اندکی برای کنکاش عمیق در خود دارند،اما ایشان ناظرینی استثنائی هستند،و فیلمهایشان از حاشیهء این نوع زندگی تجاوز میکند.مسلما،چنین به نظرم میرسد که ایشان موفق نمیشوند که نتیجهء مهمی از امکانات عظیم تراژیکی مرتبط به موضوع خود اتخاذ کنند؛آنها حتی اضطراب عمیق و تأثیری را که در قلب داستانشان جا دارد زیاد مورد بهرهبرداری قرار نمیدهند،حتی اگر غالبا با مهارت وحدت آن را نشان میدهند.اما،این امر از نظر من یک شکست شرمآور نیست،تازه اگر مسألهء شکست در میان باشد:به سادگی میتوان گفت که آنها برای این نوع کار مناسب نیستند،و به طریق اولی،این نوع موفقیتی نبوده که آنها در صدد تحصلیش برآمده بودند.اما،آنها برای کار دقیق،ماهرانه و نیش و کنایهدار و سردی که انجام دادهاند مهارت فوق- العادهای دارند؛هنرمندانی که آگاهانه یا ناآگاهانه میآموزند که به محدودیتهای خود،به همان اندازه که به قابلیتهای خود وفادار باشند، شایشتهء قدردانی و احترامی هستنکه کمتر به دست میآورند.*
سایت اندساند،نوامبر 1950
(1).ژیگولو:در لغت به معنی مرد جوانی است که توسط زنی مسنتر از خود تأمین هزینه میشود.-م.
نویسنده: جیمز ایجی
مترجم: گیلدا ایروانلو
منبع: مجله نقد سینما » شماره 2
سایت نورمگز
“سانست بولوار“ فیلمیست درباره تاریخ سینما و ستارگان آن. ستارگانی که باید بالاخره روزی تنهایی و فراموشی را به جای رویای دوران اوج و شهرت خود ببینند؛ و همچنین سانست بولوارد را میتوان جاه طلبانه ترین فیلم ساخته شده درباره هالیوود دانست. فیلمی که به تضاد و تقابل بین هالیوود قدیم و هالیوود جدید میپردازد . با فضای تلخ و سیاه و ساختاری قدرتمند که از آن دست آثار ناب و نادر است، فیلمی کلاسیک و در عین حال مدرن چه در پرداخت و چه در مفهوم سرشار از دقت، هوشیاری و تسلط . صحنه به صحنه و دیالوگ به دیالوگ فیلم قابل بحث و ماندگار است . پرسوناژها با چنان استادی و دقتی توصیف شدهاند که به بهترین نحو، طبیعی به نظر میرسند . در صحنهای از فیلم هنگامی که، “گیلیس” با نورمادزموند، ستاره سابق سینما روبرو میشود، به وی می گوید: «تو زمانی بزرگ بودی» ،و نورما دزموند با حالتی باشکوه در جوابش میگوید: «من هنوز بزرگ هستم، این فیلمها هستند که کوچک شده اند.» این صحنه و دیالوگها هنوز هم تازه و در خاطرهها جاری هستند، هنوز هم شنیده میشوند.
سانست بولوارد به بیان ارتباط یک زن مسن و ثروتمند (هالیوود قدیم) و مردی که نصف سن او را دارد (هالییوود جدید) میپردازد کهو با پولهای پیرزن زندگی میکند، اما این یک موضوع چنین ساده نیست، نمونهایست شایسته و قابل توجه که در نوع خود بی نظیر است، اکثر تصاویر آن باشکوه، زنده و گیراست. فیلم در زمان خود مخالفانی داشته ، که بر این باور بودهاند که این فیلم نوعیتوهین به سیستم هالیوود است، ولی فیلم و کارگردان کار خودش را کرده است و تاثیر خودش را گذاشته، آن هم به بهترین شکل ممکن. برای “بیلی وایلدر” پس از “غرامت مضاعف” این فیلم موفقیت دیگری بود و برای بازیگران آن شروع و بازگشتی باشکوه. جو گیلیس با بازی “ویلیام هولدن” یک فیلمنامه نویس ناموفق و تا حدودی فاسد است که در زندگیاش مشکلاتی دارد و از آنها میگریزد، او بطور اتفاقی اتوموبیلش را به طرف کاخ بزرگ “نورما دزموند” بازیگر بزرگ و قدیمی هدایت می کند. (کاخ بزرگی که همانند خود نورما رو به نابودی ست) او نیمه دیوانه است، تمایل به خودکشی دارد و البته سرسخت و خودپسند است؛ تنها همدم او، خدمتکار اوست. (”اریک فن اشتروهایم” او نیز روزی کارگردان و بازیگر بزرگی بوده است) نورما دزموند سالهاست که بر روی فیلمنامهی بی ارزشی کار میکند و قصد دارد تا از طریق آن شکوه گذشته را باز یابد و این رویا همیشه در سر اوست.
با وارد شدن ، گیلیس در زندگی نورما، امیدواری او دوچندان میشود، چون گیلیس قرار است در مسیر به حقیقت پیوستن رویای نورما ، او را یاری دهد، رویای بازیگری در نقش “سالومه” که هیچوقت صورت نمیگیرد. در طول فیلم شاهد افزایش حالتهای روانی نورما از ترس عملی نشدن طرح و نقشه او هستیم که او را بیشتر در دنیای توهماتش غرق میکند؛ گیلیس هم که مشکلات خود را دارد، او کم کم از نورما خسته میشود و قصد دارد کاخ نورما را ترک کند تا به زن دیگری که در زندگیاش است (نانسی اولسن) بپیوندد. همهی این شرایط باعث میشود که، نورما دچار جنون شود و اینجاست که شاهد یک پایان عظیم و تراژیک هستیم، پایانی که در نوع خود بی نظیر است و فاصله زیادی با نمونههای مشابه خود دارد. حوادث سانست بولوارد به شیوه بازگشت به گذشته از دید یک نویسنده بازگو میشود که کشته شده است؛ او به خاطر اینکه نمیپذیرد زیر سلطه یک ستاره فراموش شده سینمای صامت قرار گیرد میمیرد.
سانست بولوارد از صحنه و جزئیات اثر بخش و هوشیاری برخوردار است. ایده استخر نورانی ، جایی که جسد جو گیلیس در آن پیدا میشود، تاثیر گذار، زیبا و بسیار حساب شده است برای فاجعهی پایانی فیلم. یا صحنهای دقیق و بسیار زیبای دیگری در فیلم، آنجا که “گلوریا سوانسن” در حالی که به یکی از فیلمهای صامت خود در فیلمی قدیمی نگاه میکند و ناگهان در مقابل پرتوی شدید پرژوکتور بلند میشود و فریاد می زند: «امروز دیگر این چنین فیلمهایی درست نمیکنند» واقعا باشکوه است و در یادها میماند. در فیلم، جدای از کارگردانی استادانهی بیلی وایلدر، فیلمبرداری و طراحی صحنه ماهرانه فیلم، موسیقی متن فوق العاده، شاهد چند بازی خوب هستیم. گلوریا سوانسن در نقش نورما دزموند که به نوعی ایفاگر نقش حقیقی خود بود، ستارهی بزرگ سینمای صامت که این فیلم برایش بازگشتی موفقیت آمیز بود . ویلیام هولدن در نقش جو گیلیس در یکی از مهمترین فیلمهای خود ظاهر میشود و موفقیت خوبی نصیبش شد، هولدن بعد از این فیلم در دو اثر دیگر با بیلی وایلدر همکاری کرد، “بازداشتگاه شماره ۱۷” (۱۹۵۳) “سابرینا” (۱۹۵۴). اریک فن اشتروهایم در نقش ماکس پیشخدمت نورما، که زمانی خودش کارگردان بزرگی بود“سیسیل ب دومیل” (تهیه کننده مشهور سینما که در نقش خود ظاهر شد) “نانسی اولسن” در نقش همکار و رفیق گیلیسن که نامزد جایزه اسکار شد و بالاخره “باسترکیتن” که در فیلم حضوری کوتاه ولی درخشانی دارد
این مطلب پیش از این در سایت سینما ژورنالیسم منتشر شده است.
نویسنده: حسن نیازی
منبع: وبلاگ بی خوابی
نویسنده: احسان درخشنده
وایلدر كه خودسالها پیش به شكلی از نظام هالیوودی زخم خورده است با شك وبدبینی زیادنسبت به رسانه ها وبویژه سیستم فیلمسازی هالیووداین فیلم را درامتداد فیلمهای قبلی خودساخته است.
فیلم به شدت وفاداربه الگوی ژانرنوار است وتك تك عناصر این ژانر را می توان دراین فیلم مشاهده نمود. تقدیرگرایی،استفاده از نورهای كم و پركنتراست ،قهرمانان به آخرخط رسیده اند، شخصیت زن پیچیده و... همگی نشان ازوفاداری وایلدر به فرمول این ژانر می باشد.
اكثر زمان فیلم سانست بولوار باروایتی جالب ونامتعارف اززبان شخصیت نویسنده مقتول فیلم(ویلیام هولدن)به صورت فلاش بك بازگومیشودوكارگردان باا نتخاب چنین تمهیدهوشمندانه ای سعی درجلب توجه مخاطب به سمت داستان اشخاص معروفی كه اكنون دورانشان سپری شده دارد.
سانست بولوار نشان دهنده روی دیگری ازسیستم رسانه ای-دراینجا نظام هالیوودی-است كه دراین سیستم تا وقتی كه زیبا ودر اوج باشی وبتوانی خودرا با اهداف آنها هماهنگ كنی می توانی زنده وقابل احترام باشی ،اما اگرزمانی هركدام ازاینها را نداشته باشی مانندیك كاغذ مچاله شده به دورانداخته خواهی شد. به همین خاطراست كه نورما تاكیددارد كه نویسنده اش (هولدن) لباس وكت وشلوارشیك بپوشدوخودش نیز با مشقت فراوان اصراربه جوان نشان دادن خود میكند.
دراینجاست كه ماهیت وجودی انسان آرام آرام تنزل پیدا می كندودرپس رنگ ولعابهای ظاهری رنگ می بازد.
وجود نماهای داخلی زیاد ولوكیشن های محصوردرفضاهای بسته ،درهرفیلمی ممكن است ملال آور وخسته كننده باشد(مخصوصا در دنیای پرشتاب امروز) اما دراین فیلم وایلدرتواسته باهنرمندی وبهره گیری از عناصر جذاب بصری به همراه دكوپاژ مناسب وعلاوه برآن نورپردازی وفیلمبرداری جان سایتس ، ریتم خوبی به هرسكانس ودرمجموع به كلیت فیلم بدهد وببیننده مجبورمی شودبه جزئیات توجه ویژه ای داشته باشدتا نكات ریز مستتردرلایه های زیرین فیلم را كشف كند.به همین دلیل است که باگذشت بیش از نیم قرن ازساخته شدن این فیلم هنوزبا فیلمی تماشایی وجذاب روبه رو هستیم.
برای مثال می توان به سكانسهای نوشتن شبانه فیلمنامه باحضورمردنویسنده ودخترجوان كه در اتاقی سه درچهاررخ می دهداشاره كرد.دراین سكانس ریتم درونی ،مخاطب را پابه پابا فیلم می كشاند.سكانسهایی كه در آن آرام آرام رابطه عاطفی بین این دونفرشكل می گیردوپیش زمینه فصل پایانی فیلم و قتل نویسنده را پایه ریزی می كند.
طراحی صحنه فیلم نیزفوق العاده است.طراحی فضایی گوتیك وار واستفاده از اشیاء ووسایل عتیقه درخانه اشرافی نورما كه انگار سالهاست زمان درآنجا متوقف شده وروح زندگی درآن مرده است ، علاوه بر ریتم بصری كه به قابهای فیلم بخشیده است در تكمیل شخصیت پردازی نیز نقش بسزایی دارد.
نوع طراحی صحنه واستفاده از این المانها همگی برتك افتادگی این ستاره دوران صامت سینما وبه پایان رسیدن دوران اودلالت دارد.
درسكانس پایانی پایین آمدن نورما ازپله های خانه اش وهجوم دوربین ها به سمت ستاره ای كه سالهاست درقاب هیچ دوربینی نبوده وهمچنین كارگردانی فردی كه سالهاست دستور حركت به دوربین نداده ،میتوان لحن تندانتقادی وایلدر و ناامیدی وی از تغیراین شرایط را مشاهده نمود.
نویسنده: احسان درخشنده
منبع: وب نوشت های احسان درخشنده
نویسنده: آرمان افشار