کارگردان :Alfred Hitchcock
نویسنده : Alec Coppel
بازیگران: James Stewart, Kim Novak ,Barbara Bel Geddes
جوایز :
برنده اسکار:
-
نامزد اسکار:
-
خلاصه داستان :
پلیسی در یک تعقیب و گریز بروی پشت بام های سان فرانسیسکو کشته می شود و باعث مرگ کارگاه اسکاتی فرگوسن است . وی از ارتفاع بشدت می ترسد . او که دچار عذاب وجدان شده است از تشکیلات پلیس بیرون می آید و برای آرامش یافتن به محبوبه اش میچ روی می آورد . یکی اررفقای دوران دانشکده ،اسکاتی را استخدام می کند تا همسرش "lمادلن" را که تمایل به خودکشی دارد را تعقیب کند . در حالی که اسکاتی و مادلن به سوی یک بازی موش و گربه ی مرگبار کشیده شده اند، اسکاتی سراز پا نشناخته عاشق مادلن می شود...
آیا او تو را تمرین داده است ؟ آیا او تو را آموزش داده است ؟ آیا او به تو گفته که چه بگویی و چه کار بکنی؟
این صدای فریاد از قلب مجروح انتهای فیلم "سرگیجه" ی راجر ایبرت هست و درست این صحنه ی ملودرام زمانی به نمایش در می آید که ما در وسط یک تراژدی غمناک هستیم. مردی عاشق زنی شده است که وجود ندارد و الان او در برابر زنی واقعی سخت گریه میکند که خودش را به جای آن زنی که در رویایش می پرورانده ، جا زده است اما ماجرا بیشتر از آن چیزی است که دیده میشود ؛ آن زن عاشقِ مرد شده است . در حقیقت آن زن خودش را گول زده و فریب داده است اما مرد با فرض کردن زن رویایی که اکنون کنار او هست ، هر دو را از دست داده است.
حالا پایین تر از بقیه مرحله ی دیگری هست . آلفرد هیچکاک به عنوان یکی از مسلط ترین کارگردان ها شناخته شده است . به خصوص وقتی در فیلمش پای زن در میان هست . کاراکتر ها و شخصیت های زن در فیلم هایش با یک سری کیفیت و ویژگی هایی خاصی در فیلمهایش بار ها دیده میشوند . آن ها موطلایی هستند ، پرت هستند و گاهی اوقات غیردوستانه و سخت به نظر می رسند !
آنها در فیلم های هیچکاک با پوششی مخفی هستند که با زیرکی نشان دهنده ی ترکیبی از خرافات و مدل می باشد . حتی آن ها مردانی را که مشکلات جسمی و روانی و روحی دارند ، هیپنوتیزم میکنند و دیر یا زود هر زنی که در فیلم های وی بازی کرده باشد، احساس اهانت می کند.
فیلم سرگیجه (Vertigo) محصول سال 1958 که یکی از دو یا سه فیلم بزرگ کارنامه ی هیچکاک می باشد، بی اقرار یکی از تعریفی ترین فیلم های وی هست که مستقیماً پس زمینه هایی را که هنرش را کنترل میکنند به مخاطب نشان می دهد . این فیلم به شخصیت خود آلفرد هیچکاک برمیگردد و به نوعی بازتاب شیوه ی رفتاری وی در برابر یک زن و ترس و تلاش او برای به کنترل در آوردن یک زن می باشد.
در واقع "جیمز استوارت" در این فیلم نماینده ی شخصیت هیچکاک می باشد که در "سرگیجه" نقش "اسکاتی" را بازی می کند؛ "اسکاتی" یک مرد با نقاط ضعف فیزیکی و جسمانی می باشد (ترس از ارتفاع و ناراحتی های پشت) ، که از نظر روانشناسی با عقده ی روحی که دارد عاشق تصویر یک زن می شود ؛ آن هم نه هر زنی بلکه یک زن ایده آل که پسنده ی آلفرد هیچکاک هست.
وقتی "اسکاتی" نمیتواند آن زن را داشته باشد راهی دیگر پیدا میکند و سعی میکند تا به آن زن شکل بدهد، ظاهر او را تزئین کند و او را آموزش دهد و مو و ظاهرش را آرایش کند تا اینکه او شبیه زنی می شود که میخواسته است و برایش هم مهم نیست که او تنها سفالگری می کند و سپس او را در محراب رویاهایش قربانی میکند.
اما زنی که او درست میکند و زنی که میخواهد یک شخصیت هستند . اسم او جودی (با بازی کیم نوآک) است و استخدام شده بود تا نقش زن رویایی را بازی کند ؛ "مادلین" که بخشی از یک نقشه ی قتل هست که "اسکاتی" حتی به این قضیه مشکوک هم نشده بود. وقتی او به این موضوع پی میبرد که گول خورده است خشمش غیرقابل کنترل می شود و شروع به فریاد زدن می کند : " آیا او تو را آموزش داده ... آیا ... ؟ "
هر سیلاب این حروف خنجری در قلب اوست و آرام می گوید زنی که او در فکر ساختنش برای خود بوده در اصل مرد دیگری آن را می ساخته است و آن مرد نه تنها زن ایده آل "اسکاتی" را از او گرفته بود بلکه رویایش را هم دزدیده بود .
این موضوع یک پارادوکس و مغایرت روحی در اواسط فیلم "سرگیجه" بوجود می آورد . مرد دیگر ، گاوین (با بازی تام هلمور) ، بعد از این همه مدت با آن زن طوری بوده که "اسکاتی" هم میخواستد باشد و بعد از اینکه داستان فیلم جلو میرود زن واقعی ، جودی ، وفاداری اش را از "گاوین" به "اسکاتی" تغییر می دهد و به او وفا می کند. در انتهای فیلم هم میبینیم که او این بازی را نه به خاطر پول بلکه به عنوان فداکاری برای عشق انجام داده است.
تمامی این مباحث احساساتی در کنار هم در بزرگترین تک صحنه ی فیلم هیچکاک جمع شده اند. اسکاتی، یک کارآگاه پلیس سابق سانفرانسیسکو که توسط "گاوین" استخدام شده است تا "مادلین" را تعقیب کند حالا دیوانه ی او شده است . بعد به نظر می رسد که "مادلین" مُرده است . اتفاقی "اسکاتی" با "جودی" رو به رو می شود که به طور مبهم و اسرارآمیزی شبیه "مادلین" هست اما به نظر می رسد که او بیشتر نسخه ی کم آرایش تر و البته خوش گذران "مادلین" هست .
البته اون این تصور رو نمیکنه که آن زن دقیقاً همان "مادلین" هست . او از او این ماجرا را جویا می شود و "جودی" سریعاً تأیید میکند. در طول رابطه ی عجیب و بی احساسی که بین آن دو بود، "جودی" شروع به دلسوزی کردن برای "اسکاتی" می کند. بعد که "اسکاتی" از او درخواست می کند که "جودی" خودش را شبیه همان "مادلین" بکند او قبول میکند و بار دوم همان نقش را بازی برایش بازی میکند.
صحنه ی عظیم داستان در اتاق هتل شکل میگیرد ؛ اتاقی که با چراغ نئون روشن هست . "جودی" از راه می رسد . زیاد شبیه "مادلین" نیست تا "اسکاتی" راضی بشود. "اسکاتی" میخواهد او را در همان لباس ها و با همان موها ببیند. چشم هایش با سودایی و دلبستگی زیاد گویی در آتش سوزان می سوزند.
جودی در نظرش فکر میکند "اسکاتی" به عنوان یک فرد نسبت به او بی تفاوت هست و او را به عنوان یک وسیله می بیند. چونکه او عاشق "اسکاتی" هست . اون این موضوع را پذیرفته است .او خودش را در حموم زندانی می کند ، ظاهرش را تغییر می دهد ، در را باز می کند و نزد "اسکاتی" که در محیطی مه آلود هست ، می رود که همچنان با جلوه ای نئونی نمایش داده می شود اما در اصل این یک افکت خواب مانند و خیالی هست .
هیچکاک در اینجا برش میزند و از جلوی صورت "نواَک" فیلمبرداری می کند (نشان دادن درد ، غم و اراده برای تمنا کردن) و "استوارت" (در حالت خلسه از هوس و کنترل خوشحالی) و اینجاست که ما احساس میکنیم که قلب ها جدا و بریده می شوند. آنها هر دو برده های تصویری شده اند که ساخته ی مردی است که حتی در اتاق نیست. "گاوین" که "مادلین" را به عنوان ابزاری ساخته است که به خود اجازه دهد تا از واقعه ی مرگ همسرش جدا شود.
همانطور که "اسکاتی" ، "مادلین" را در آغوش گرفته است ، پس زمینه داستان شروع به انعکاس دادن خاطرات ذهنی وی به جای اتاق واقعی که هم اکنون در آنجاست، می کند. یکی از امتیازات "برنارد هرمان" به عنوان یک موسیقیدان که در فیلم "روانی" هیچکاک اوج هنر خود را نشان داد، خلق یک اتمسفر اندوه بی سامان و مکرر هست. و اینجا دوربین آن دو را نومیدانه احاطه کرده است ، شبیه تصاویر مارپیچی که در کابوس های "اسکاتی" دیده می شود شبیه پوچی و گیج کنندگی خواسته های انسانی ماست و نشان دهنده ی این است که هیچ گاه زندگی را نمیتوان با زور طوری جلو برد که انسان را خوشحال کند.
این فیلمبرداری، با هنرمندانه ترین، احساساتی ترین و اصولی ترین پیچیدگی اش شاید اولین بار در تمام دوران کارگردانی آلفرد هیچکاک هست که کاملاً شخصیت وی را آشکار می کند، فیلمی که زندگی 2 طرفه ی آلفرد هیچکاک در شادی و عشق و غم و اندوه را به بیننده نشان می دهد.
آلفرد هیچکاک احساسات عمیق انسانی را مثل ترس ، احساس گناه و هوس را در کاراکترها و شخصیت های معمولی قرار می دهد و آنها را در تصاویر به جای حرف ها توسعه می دهد. معمول ترین شخصیت آلفردهیچکاک یک مرد بی گناه هست که اشتباهی متهم شده است و در فیلم هایش بیشتر از بازیگرهایی که امروزه ظاهراً در فیلم های امروزی ادعای القای شخصیت پردازی دارند، شخصیت پردازی را به بینندگان القا میکند. به نوعی آلفردهیچکاک اوج شخصیت پذیری و شخصیت پردازی را در فیلمهایش نشان می دهد.
او از دو لحاظ کارگردان صاحب سبک و با سلیقه ای بوده است : وی از تصاویر بارز و آشکار در فیلمهایش استفاده می کند و آن ها را با پس زمینه ها و فضا های ماهرانه و نافذانه احاطه می کند. متود های بارزی را که او به "جیمز استوارت" در فیلم "سرگیجه" مشاوره می دهد در نظر بگیرید. یک فیلمبرداری باز نشان می دهد که وی در روی نردبان تلوتلو میخورد و به پایین و خیابان چشم میدوزد.
فلش بک ها نشان می دهند که چرا او نیروی پلیس را بی پاسخ گذاشته و یک برج ناقوس او را به ترس می اندازد و هیچکاک یک لوکیشن بسیار خوب برای نشان دادن مقصود و نقطه نظرش دارد ؛ استفاده از یک مدل در برج ناقوس و زوم کردن لنز ها و همزمان نشان دادن دیوار ها و عقب کشیدن دوربین.
حالا محیط استدلال یک کابوس را اینجا دارد اما متوجه راه های ناواضح تری می شوید که فیلم کم کم در به مفهمومی در حال سقوط هست ، و "اسکاتی" در حال رانندن روی تپه های سان فرانسیسکو هست و اینکه چطور واقعاً عاشق شده است.
اینجا یک عنصر دیگر دیده می شود ؛ عنصری که کمتر مورد دید قرار گرفته که فیلم "سرگیجه" رافیلم بزرگی می کند. از لحظه ای که ما در راز فرو می رویم ، فیلم منحصراً در مورد "جودی" هست ؛ درد او ، فقدانش ، تله ای که او در دامش هست ، هیچکاک باذکاوت داستان را استادانه پیش می برد که وقتی که دو کاراکتر در لوکیشن کلیسا هستند و بالا می روند ما هر دو شخصیت را خواهیم شناخت و از یک لحاظ "جودی" نسبت به "اسکاتی" کم خطار هست .
خطری است که در کمین "جودی" هست و توسط "نواَک" ایفای نقش می شود . او یک وسیله ای بوده است که همین طور "اسکاتی" آن را حس کرده است . او در حقیقت یکی از دلسوزترین شخصیت های زن در فیلم های "هیچکاک" هست .
بار ها و بارها در فیلم هایش به طور گفتاری و تلویحی زنان را در فیلمهایش به افترای حقارت می کشد و مو و لباسهایشان را بر اساس دید گاه های خود ، به عنوان نمادین ، فساد جلوه می دهد.
"اسکاتی" در "سرگیجه" در اصل با قربانی های نقشه هایش احساس همدردی می کند و "نواَک" برای بازی کردن شخصیت "جودی" آن را خیلی سخت توصیف می کند و "هیچکاک" انتخاب بازیگران را به خوبی انجام داده است . از خودتون بپرسین چطوری پا پیش میذارین و صحبت میکنین اگر در یک درد تحمل ناپذیر و دوباره به "جودی" ، فکر کنید و خود را مقایسه کنید.
منتقد : راجر ایبرت
مترجم : علی نصرآبادی
منبع: سایت نقد فارسی
بعد از تماشای فیلم اولین موردی که ما به آن برخورد میکنیم این است که فیلم را در چه طبقهای جا دهیم؟ شاید به حسب آشنایی با سینمای "هیچکاک" این فیلم را در ردهی فیلمهای وحشت قرار دهیم و آنرا در ادامهی کارهای "آلفرد هیچکاک" بررسی کنیم در حالیکه من امروز در حین دیدن فیلم "سرگیجه" بیشتر دقت کردم دیدم اصلا حیف است که با این فیلم اینطور برخورد کنیم. فیلم "سرگیجه" یک اثر رمانتیک است. یعنی اگر چه در یک اثر عشقی و رمانتیک جنبههای دیگری هم وجود دارد، ولی عشق در این فیلم بر سایر عناصر فیلم میچربد و اصلا بیراه نیست اگر "سرگیجه" را یک فیلم عشقی فرض کنیم و در ردهی فیلمهای عشقی قرار دهیم.
جنبهای از عشق که در این فیلم بارز است چیزی است که انگلیسیها به آن Option میگویند. در فارسی معادل سلیس و روانی برایش نیست. شاید بشود گفت: پیله کردن به یک چیز. یک پیله کردن افراطی یا مرضی که در این فیلم عشقی بود که "اسکاتی" به "مادلن" پیدا کرد و پس از مرگش نمیخواست باور کند او مرده و بعد هم که دختری شبیه "مادلن" را پیدا کرد، سعی کرد به هر ترتیبی شده آن وجود از بین رفته را دوباره زنده کند. Opsetione یکی از آفات عشق است که طبعا باید کنترل شود وگرنه جنبهی روانی پیدا میکند. فیلم "سرگیجه" از ابعاد گوناگونی نقد شده که یکی از آنها نقد فمینیستی است که مردها، میخواهند زنها را هرطور دوست دارند بسازند.
منتقدان در این فیلم بیش از سایر فیلمها شخصیت خود "هیچکاک" را منعکس دیدند برای مثال تصویری که "هیچکاک" از زیبایی زنانه دارد در شکل یک زن بلوند غربی با آن ویژگیها بروز میکند و مخصوصا نماهای نیمرخی که از "کیم نوآک" از ابتدا تا انتها زیاد میبینیم. بههر حال نقد این فیلم، نقد شخصیت "هیچکاک" هم هست.
ما فیلمهای کلاسیک را که میبینیم بانوعی مسامحه بررسی میکنیم. هزار سؤال برای ما پیش میآید. مثلا؛ چرا صحنهی دادگاه اینقدر مسخره تمام شد - با یک جلسه - در حالی که اگر امروز این اتفاق بیافتد دادگاه خیلی خیلی پیچیدهتر از اینها عمل میکند. ولی ما در فیلمهای کلاسیک باور میکنیم. انگار همهی منتقدان بهنوعی قبول دارند که حالا تکنیکهای Development کردن کاراکترها در آن زمان در همان حد بوده و لذا سالها میگذرد و به جنبههای دیگری میپردازند. مسامحه وجود دارد یعنی منصفانه نیست ما امروز بعضی سؤالها را از یک فیلمی که در دههی 50 ساخته شده داشته باشیم چون اگر دقت کنید اساس هنر در سینما بر قرارداد است یعنی مثلا الان روز است صحنهی بعد شب. خوب این یک قرارداد است که من پذیرفتم در کنار این قرارداد هزار قرارداد دیگر را هم پذیرفتم پس اگر ما بنا را بر این قراردادها بگذاریم نباید خیلی سخت بگیریم. تنها فیلمی که من یادم است که خیلی به معیارهای امروزی ساخته شده فیلم "همشهری کین" است شما اگر این فیلم را ببینید باورتان نمیشود که در دههی 30 ساخته شده است.
کسی که آثار "هیچکاک" را دیده و بعد فیلم "سرگیجه" را میبیند متوجه میشود این فیلم اصلا با آثار دیگر "هیچکاک" قابل مقایسه نیست. شما این تفسیرها را روی فیلمهای دیگر "هیچکاک" نمیتوانید بگذارید. من "سرگیجه" را در ردهی آثاری قرار میدهم که تکنیک و فرم زیبایی دارد. شخصیتپردازیهای خوبی دارد یعنی بیننده میبیند راحت است دوست دارد ولی این فیلم اصلا به آن سادگی نیست و یک کار کاملا متفاوت در کارهای "هیچکاک" است.
منبع: آگاه فیلم
این فیلم از زیباترین فیلمهای هیچكاك و تاریخ سینماست. فیلمی كه هنوز علیرغم گذشت 50 سال از زمان ساختش هنوز یكی از برترین و موثرترین آثار تاریخ سینما محسوب می شود.
سرگیجه شعر تصویری عاشقانه ای است كه مسلما كس دیگری جز هیچكاك قادر به ساختش نبوده است. هیچكاك شاعر تصاویر زیبا و ناب است. استادی و ی در زمینه فیلمسازی را تنها با این فیلم می توان بطور كامل متوجه شد.
منتقدان هیچكاك كه از كوچكترین اشتباهش نمی گذرند آیا می توانند این فیلم زیبا را رد كنند آن هم به دلیل اینكه (مهم ترین فول تاریخ سینما را دارد) . كدام فول ؟ اگر مهم ترین فول تاریخ سینما این فول باشد ( صحنه ای كه مادلین وارد كلیسا شده و در را باز می گذارد، در صحنه بعد كه اسكاتی می خواهد وارد ساختمان شود در بسته شده است ) پس تاریخ سینمایی شاهكار داریم كه این مشكل راكوردی كوچك بزرگترین فول تاریخ سینمای آن است. بله قبول دارم در كار هیچكاك این فول تو چشم می زند چرا كه وی بزرگترین كارگردان تاریخ سینما است ولی این فول در حدی نیست كه بزرگترین فول تاریخ سینما لقب بگیرد. به قول یكی از دوستانم ( وقتی یك كاغذ پر از لكه های ریز و درشت سیاه باشد، یك لكه كوچك سیاه اصلا به چشم نمی آید ولی در یك كاغذ كه سفید و تمیز است همان لكه ی كوچك تو چشم می زند) بله این فول در این اثر جاودانه ی هیچكاك وجود دارد و به چشم می آید، چون كه ما از استادی چون هیچكاك انتظار چنین اشتباهی را نداشته و نداریم. وگرنه این فول آنقدرها هم بزرگ نیست.
سرگیجه دادگاهی برای روح انسان ها است . دادگاهی متعالی كه متهمین آن وجدان های ما انسانهاست. هیچكاك در این فیلم وجدان ما را به چالش می خواند و بعید است كسی از این چالش موفق بیرون آید. هیچكاك قاضی بی رحمی است برای كوچكترین گناه اشد مجازات را در نظر می گیرد. هنگامی كه مادلین قلابی به خود اجازه می دهد با نقش بازی كردنش مادلین حقیقی از زندگی محروم شود حق ندارد دیگر راحت و آسوده به زندگی ادامه دهد. وقتی كار او باعث می شود تا اسكاتی دچار بحران روحی و بیماری روانی گردد حق ندارد علیرغم اینكه عاشق اسكاتی است با اسكاتی لحظات خوشی را داشته باشد. ( در تمام نیمه ی دوم فیلم هر وقت كه مادلین و اسكاتی برای تفریح بیرون رفته اند ناراحتی پیش می یاید كه مانع لذت بردن آنها بخصوص مادلین می شود )
مادلین باعث شده تا میج از اسكاتی دور شود. میچ نامزد سابق اسكاتی كه در بدترین شرایط روحی و روانی یاری رسان اسكاتی بوده و در هیچ شرایطی او را ترك نكرده است. مسلما مادلین وقتی هم دل میج را می شكند و هم باعث آشفتگی شدید روحی اسكاتی می شود آن هم فقط به خاطر پول این حق را ندارد كه با اسكاتی خوشبخت شود هر چقدر هم كه می خواهد عاشق اسكاتی باشد.
ولی آیا مجازات مادلین مرگ است ؟ راه دیگری وجود ندارد؟ در دادگاه هیچكاك كسی كه باعث از بین رفتن یك نفر ( هرچند به صورت غیر مستقیم ) و ناراحتی روحی دو نفر می شود حق خوشبختی ندارد و باید مجازات شود كه هیچكاك عادل مجازات مرگ را برای او در نظر می گیرد . ما هم به رای قاضی عادل دادگاه احترام می گذاریم و اعتراضی نمی كنیم هرچند كه در قلبمان خواستار رسیدن اسكاتی و مادلین به هم باشیم تا هر دو به سعادت و آرامش برسند. ولی اعتراض فایده ای ندارد . هیچكاك شدیدا آدم یك دنده و حرف نشنویی است.
در انتها وقتی مادلین می میرد در نگاه اسكاتی یك گونه ابهام خاص وجود دارد. سوالی كه او از تقدیر می پرسد : (آیا باید اینگونه می شد؟) . آیا واقعا باید اینگونه می شد ؟ بله. تنها راه ممكن این بود. چرا كه گناهكار به مجازاتش رسید و اسكاتی به مكاشفه ای دست پیدا كرد كه باعث تحول شدید روحی در او شد. ( نمونه عینی این تحول را می توان سرگیجه ی اسكاتی در هنگامیكه در نیمه ی اول فیلم از پلكان برج بالا می رود دید ولی در انتهای فیلم وی دیگر این سرگیجه را ندارد .)
هیچكاك فیلم را بدون عنوان بندی پایانی و تنها با یك فید تمام می كند. چرا كه را تفكر و اندیشه را برای تماشاگر باز می گذارد. هر كسی می تواند برای خودش داستان اسكاتی را تمام كند و من اینگونه تمامش كردم (اسكاتی به پیش میچ باز می گردد ولی او را با شوهر تازه اش می بیند. به كاری كه همیشه دوست می داشته باز می گردد البته نه تحت لوای نیروی پلیس. بلكه تحت عنوان كارآگاه خصوصی _ كارآگاه خصوصی جان فرگوسن _ و این با نگاهی دیگر به زندگی پیدا می كند )
منبع: ایران کلاسیک
منتقدان ایرانی در برابر فیلم «سرگیجه» عنان از کف میدهند و همگی تبدیل به شاعرانی دلسوخته میشوند. بسیاری از آنها در این 51 سال که از زمان ساخت فیلم گذشته، چنان از این فیلم نوشتهو با آن زندگی کردهاند که کمتر نمونهای میتوان برای رقابت با آن سراغ گرفت. «سرگیجه» برای آنها نمونه کاملی از داستانی عاشقانه بود که «حسرت» و «گمگشتگی» و البته از دست رفتن گرانبهاترین تجربه بشری، عشق، را در خود داشت. به همین دلیل هم مثلا «پرویز دوایی»، که ابتدا نقد منفیای بر«سرگیجه» نوشته بود، در نشریه «سینما» از هیچكاك و فیلمهای او، بهویژه فیلم «سرگیجه»، سخن بسیار گفته شده است. بیشتر فیلمهای او با جزئیات دقیق توسط منتقدان و دستاندركاران سینمایی مورد ارزیابی تحلیلی قرار گرفته و برای بینندگان، مفاهیم گاه ظریف و پیچیده آنها بررسی و بازگو شده است. هر كس به نحوی از فیلمهای هیچكاك لذت میبرد و گزیدههایی دارد. بهطوری كه از قرائن برمیآید، هیچكاك در داستانهای فیلم های خود به بررسی روانشناسانه (فرویدی) اعمال قهرمانان میپردازد؛ در نتیجه، كمتر میتوان به بررسی اجتماعی یا جامعهشناسانه دراین آثار رجوع كرد. چند فیلمی كه دهه 1940 در هالیوود ساخت، جدا از فیلمهایی كه مایههای روانشناسی دارد، بیشتر برخوردار از جنبههای جاسوسی و جنگی است؛ در واقع، ایجاد جریانی پر از دلهره و دغدغه برای قهرمان فیلم، تا خود را از مهلكه برهاند و اعتبار و حیثیت از دست رفته را باز یابد. هیچكاك با آگاهی و مهارت كامل در زمینه اینكه درون كمپوزیسیون تصاویر چه میگذرد به بیان ضمنی حالات روحی و روانی قهرمانان به تجربه پرداخت. هیچكاك با توجه به فیلمهایی كه ساخته است، و برخلاف نظرهای معمول، فیلمسازی تجربهگر بود و هر فیلم او نشان از تجربهای نو دارد. در فیلم «طناب» با سبك جدیدی كه صحنههای طولانی، حركت دوربین و جابهجایی درست بازیگران بود به تجربهای كمنظیر در سینمای تجاری پرداخت. در این فیلم، داستانی را بازگو میكند كه بسیار مهم به شمار میرود مبنی بر اینكه چه كسی میتواند و باید زنده بماند و چه كسی نمیتواند از این حق برخوردار باشد. در فیلم «طلسم شده» به فروید روی میآورد و از سالوادور دالی كمك میگیرد. طی دهه 1950، فیلمهای او به اوج خود دست یافت و از آن میان میتوان از دو فیلم «پنجره رو به حیاط» (تجربهای دیگر) و «شمال از شمال غربی» نام برد كه با فیلموهمانگیز و معمایی «سرگیجه» دنبال شد.
هیچكاك از سال پیش، زمانی كه در آلمان كار میكرد، با نوشتههای فروید آشنا شد و در بیشتر فیلمهای مهم خود، جنبههای روانشاسی فرویدی را به كار گرفت. فیلم «سرگیجه» بر خلاف «شمال از شمال غربی» كه فیلمی پردلهره و در عین حال توام با طنز شیرین است، تفاوتهای فراوان دارد. فیلم «سرگیجه» طنز چندانی ندارد، همواره حالتی از وهم و اضطراب در بیشتر تصاویر موج میزند. اشارات طنزآمیزی هم كه بین اسكاتی و میج رد و بدل میشود برای رابطه آنان است.
فیلم در فضایی هراسآور (و حتی مرگآور) آغاز میشود و تا آنجا پیش میرود كه از همان سكانس اول، كیفیت هراسآلود و اضطرابآور بقیه فیلم آشكار میشود. و این زمانی است كه اسكاتی شاهد سقوط پلیسی است كه برای نجات او كه از لبه ساختمان آویزان شده و میان مرگ و زندگی دست و پا میزند میشود.
تا این مرحله، بیننده به اندازه كافی زیر فشارهای روانی صحنهها قرار گرفته است و باید برای لحظهای هم كه شده از زیر بار سنگین این تعقیب و گریز اولیه آسودگی یابد.
همین كار صورت میگیرد و اسكاتی، سرحال ولی آگاه از عارضه خود كه همان ترس از ارتفاع باشد از نیروی پلیس كناره میگیرد و به دیدار دوستی میرود كه طی دوران تحصیلات برای مدت كوتاهی با او نامزد بوده است. هر دوی آنان با یادآوردن گذشته، رابطه دیرینه خود را برای اطلاع بیننده در حداقل مدت زمان توضیح میدهند، از آنجا كه بیننده بار دیگر، و از حالا به بعد، باید همراه قهرمان به درون كابوسی پا بگذارد كه هر چه داستان پیشتر میرود بر ابهام آن افزوده میشود. به این ترتیب، ما هم با قهرمان به درون ورطهای سقوط میكنیم كه ظاهرا راه فرار ندارد: ناظر اقدام به خودكشی زن جوانی میشویم كه هیچ گناهی ندارد جز این كه تحت تاثیر روحی از دوران گذشته، چنان مجذوبیتی پیدا كرده و از خود بیخود شده كه پیوسته میخواهد به آن روح بپیوندد. قهرمان فیلم (اسكاتی)، و ما بهعنوان شاهد و بیننده، در موقعیتی اخلاقی قرار میگیریم، بهطوری كه تصمیمگیری هم از ما سلب میشود و احساسی از همدردی با اسكاتی بیچاره میكنیم كه نمیداند به چه نحو این همه آشوب روانی، لااقل برای شخص خود، ایجاد كرده است راه خلاصی بیابد. این كیفیت داستانی كه با آشنایی با دو زن مرموز همراه میشود، بهترین محملی به شمار میرود برای بررسیهای هیچكاك با اتكاء بر مطالعات فرویدی خود. تارها تنیده میشود و با هر تار تنیده شده، قهرمان بیشتر و بیشتر در دام فرو میرود و همراه خود، ما را هم به درون میكشاند تا اینكه در جایی، ما (و هیچكاك برای ما) تصمیم میگیریم كه دیگر توان تحمل نداریم تا ادامه دهیم. در اینجا است كه هیچكاك به ما اجازه میدهد كه كمی پرده را كنار بزنیم و از واقعیت داستان اطلاع بیابیم اما باز هم ما را در نوعی بیخبری میگذارد. چنین داستان و قهرمانانی، بهترین نمونه برای بررسی افراد در موقعیتهای خطیر شخصی با توجه به روانشناسی فرویدی است. در آن سالها، فروید هنوز هم بیشترین تاثیر را روی روشنفكران داشت. هیچكاك هم با آشنایی كامل با نظرات این مبلغ روانشناسی و روانكاوی، فیلمی میسازد كه از همه جهات (فضا، مكان، قهرمان زن، قهرمان مرد) كاملا فرویدی به شمار میرود.
در واقع، فیلم «سرگیجه»، اثری عاشقانه تا اندازهای نامتعارف است و ضمنا فیلمی پلیسی برای افشا كردن عارضههای روانی. با گذشت سالها، این فیلم یكی از شگفتانگیزترین فیلمهای تاریخ سینما شده است. لایههای معنایی متعدد و نمایشی آن مستلزم چندبار تماشا است. «سرگیجه» در 1958 به نمایش گذاشته شد و در آخرین آمارگیری كه از طرف مجله سینمایی «سایت اند ساند» صورت گرفت بهعنوان یكی از 10 فیلم مهم تاریخ سینما رای آورد. محل جریان حوادث، شهر سانفرانسیسكو و در حوالی جنوبی آن قرار دارد كه برای طرح داستان بسیار مهم است. در اینجا میخواهم از بخشهایی از دو نوشته ارزشمند برای دنباله كلام استفاده كنم و برگردان فارسی آن نوشتهها را در اختیار خوانندگان بگذارم كه با فیلم «سرگیجه» آشنایی و دلبستگی بیشتر پیدا كنند. تركیبی از این نوشتهها كه تا اندازهای در هم اذغام شده است برای درك و تفهیم هرچه بیشتر فیلم كمك میكند و مایههای سبك داستانی و تصویری هیچكاك را مینمایاند.
عنوان «سرگیجه» كیفیت داستانی فیلم را مشخص میكند. از آنجا كه كارگردان نهتنها كوشش به عمل میآورد از ایده عارضه «سرگیجه» استفاده كند- سرگیجهای كه در این مورد به وسیله ترس از ارتفاع، به منزله نیروی محركه در طرح داستانی، در عین حال به منزله سرگیجه برای بینندگان برای استفادههای بیشتر از سرگیجه بهعنوان استفاده از حوادث فیلم بهره میگیرد. هر عامل فیلم برای همین منظور شكل می گیرد و همه روی این واقعیت مركزیت یافته كه شخصیت اصلی فیلم، یعنی اسكاتی، مشكل روانی دارد كه در احساس جسمانی از سرگیجه و ترس از ارتفاع باید خود را ظاهر كند. سكانس آغاز فیلم، صحنهای كلیدی است برای آنچه به دنبال میآید. كلیدی از آن نظر كه این صحنه مهم است كه اسكاتی از لحاظ بصری در انتهای سكانس، از ناودان لبه ساختمان آویزان و در میان زمین و آسمان رها میشود. البته، او نجات مییابد، اما مراحل نجات او نشان داده نمیشود. میدانیم در یك فیلم هیچكاك آن چه نشان داده نمیشود میتواند به همان اندازهای مهم باشد كه نشان داده میشود (در اینجا، نجات اسكاتی). در این مرحله، اسكاتی پی میبرد كه سرگیجه و ترس از ارتفاع دارد و پلیس دیگری به علت عارضه او، به اعماق مرگ فرو افتاده است. اسكاتیرها شده در لبه ساختمان نه میتواند به او كمك كند و نه به خود. او در این حالت در لبه ساختمان آویزان باقی میماند؛ و در واقع، در حالتی كه، بهطور استعاری هم در بقیه فیلم به همین حالت باقی میماند تا اینكه در آخرین صحنه است كه سرانجام به خود میآید.
نخستین چیزی كه در فیلم میبینیم، میلهای آهنی است در داخل كادر؛ آنگاه، دستهایی دراز میشود تا آن را بگیرد، درست به همانگونه كه آدمی در حال غرق در آب برای گرفتن لبه قایق نجات دست دراز میكند. بهنظر میرسد كه این میله، نمایشگر استواری و ثبات باشد، اما اعمال انسانی كه در حول و حوش آن صورت میگیرد بر همه چیز شباهت دارد جز به نشان از استواری و ثبات، و در این حین است كه پلیس روی بامهای سانفرانسیسكو مردی را دنبال میكند. اسكاتی هم كارآگاهی است در تعقیب مرد فراری.
در جایی در اوایل فیلم برای بینندگان آشكار میشود كه هیچكاك موقعیتی ایجاد كرده است كه به نظر كامل میرسد. اما بهزودی معلوم میشود كه به هیچوجه مشخص نیست و در پشت آن راز و رمزی قرار دارد. اسكاتی از نیروی پلیس كناره میگیرد و بازنشسته میشود. در اینجاست كه پی میبریم، جریان تعقیب و گریز روی پشت بامها موضوع فیلم نیست. آگاهی از عارضه سرگیجه و ترس از ارتقاع، اسكاتی را به سوی ورطه عمیق موقعیت محتوم كه توسط شخصی برای او در نظر گرفته شده است پیش میراند.
چنانچه اگر اسكاتی در بند سرگیجه خود گرفتار نمیآمد (كه توسط دوربین به بینندهنشان داده میشود در حینی كه اسكاتی از ارتفاع ساختمان به پایین نگاه میكند) او بهتر میتوانست تا راز پیچیدهای كه بهعنوان موضوع تحقیقاتی (یعنی تعقیب مادلین زیبا) به او عرضه میشود ارزیابی كند. زمانی كه مادلین به درون آبهای خلیج جست میزند، اسكاتی خود را به آب میزند و او را بیرون میكشد و به خانه خود میبرد. پس از این، مادلین، زمانی كه در نظر دارد او را حتی با جریان مرموز بیشتر اغفال كند، به دیدن او میرود. هیچكاك از تصاویر مكرر و تكراری در فیلم برای ایجاد احساسی از تكرار زمان استفاده میكند كه دقیقا همان كاری را انجام میدهد كه مادلین میخواهد كه اسكاتی باور كند كه آن جریانات برای مادلین این اتفاق میافتد؛ در حینی كه مادلین، ظاهرا، به دعوت ارواح گذشته، با پریدن در آبهای خلیج، جواب مثبت میدهد. این فیلم كه در ابتدا زیاد جدی گرفته نشد با گذشت زمان به صورت یكی از بهترین فیلمهای هیچكاك درآمد (و به نظر خود هیچكاك، شخصیترین فیلم او). تارهای ظریف و تنیدهای از فریب و وسوسه شكل میگیرد. با اسكاتی فرگوسن آغاز میشود زمانی كه در لبه ساختمانی مرتفع آویزان شده و پلیس همراه او كوشش می كند از فرو افتادن او به ورطه مرگ جلوگیری به عمل آورد اما خود فرو میافتد. در این جاست كه اسكاتی پی میبرد كه دچار عرضه ترس از ارتفاع است.
پس از بازنشستگی، توسط دوست قدیمی خود، گوینالستر (تام هلمور)، ناآگاه به دام میافتد و ماموریتی را با اكراه میپذیرد. بنا بر گفته گوین الستر، همسر او، مادلین (كیم نوواك) به وسیله روح شخص دیگری كه سالها پیش مرده برای اقدام به خودكشی وسوسه میشود. از اسكاتی میخواهد كه مادلین را هر جا میرود دنبال كند. اسكاتی همچنان كه گفتیم با اكراه میپذیرد و به این ترتیب، صحنههای متعدد و تكراری بدون گفتاری به دنبال میآید. در آن صحنهها، اسكاتی این زن زیبا و اسرارآمیز را در سانفرانسیسكوی دهه 1950 (همراه با موسیقی جادویی و افسونكننده) تعقیب میكند. پس از نجات مادلین به دنبال اقدام به خودكشی در آبهای خلیج، اسكاتی تازه پی میبرد كه عاشق مادلین شده است. مادلین هم به نظر میرسد كه چنین احساسی متقابل دارد. در این مرحله، تراژدی ضربه خود را فرود میآورد و هر چرخش و هر پیچ و خم داستانی در بخش دوم فیلم، پیش برداشتهای ما درباره شخصیتها و رویدادها را دستخوش دگرگونی میكند. در نسخه جدید و ترمیم شده فیلم «سرگیجه» زیباییهای سانفرانسیسكو در آن مشخصتر میشود. صدای آن هم دیجیتال شده است.
فیلم، اسكاتی را به درون گردابی مجازی ذهنی میكشاند، در حینی كه او درباره مادلین به تحقیق میپردازد. آنگاه، هیچكاك، رسم و رسوم فیلمهای پرتعلیق (همچنین در فیلم «بیماری روانی») را در اواسط فیلم با آشكار كردن جریان مرموزی كه برقرار است برهم میزند. او به بینندگان اجازه میدهد از آن حالت هراسآور و خوفناك فضای فیلم كه به صورت داستانی عمیقا اضطرابآور وسوسه ذهنی به آدم مرده درآمده به بیرون گام بگذارند و اندكی از جریان پشت پرده اطلاع یابند. هیچكاك با استفاده از افههای بصری كه جایی از فیلم دو مرتبه تكرار میشود، عارضه سرگیجه و ترس از ارتفاع اسكاتی را مجددا آشكار میكند؛ همچنین بازنمایی و بازسازی جودی در هاله سبز رنگی در نقش مادلین؛ و هم چنین از سكانسی كابوسوار و سوررئال كه برای اسكاتی اتفاق میافتد استفاده میكند.
هیچكاك به این ترتیب روان زجر كشیده اسكاتی را آشكار میكند. افزون به این، برخلاف معمول در فیلمها، هیچكاك از رسم متعارف چنین داستانهایی طفره میرود و به شخص قاتل و خطاكار اجازه میدهد بدون پرداخت جزا برای قتلی كه انجام داده است به راه خود برود، حال آنكه اسكاتی بیگناه، بهطور استعاری، در موقعیتی بلاتكلیف و آویزان در هوا باقی میماند.
در اینجا بد نیست تنها به موردی از تاثیر فروید بر هیچكاك سخن بگویم. می دانیم كه اسكاتی به تدریج توسط دو زن در نقشهای گوناگون تحت تاثیر قرار میگیرد و این دوگانگی را تا آن جا پیش برده میشود كه به نابودی معبودش میانجامد.
آرتور شوپنهاور فیلسوف (1860- 1788) اظهار داشت: «جهان، نمایشی از ذهنیت من است.» منظور او این بود كه هر كس جهان را بهگونهای ذهنی (سوبژكتیو)، به منزله نمود صرف میپندارد و میبیند. اما جهان، همچنین، آن چیزی است كه هست، غیر قابل شناخت و ماوراء تجربیات انسانی كه «كانت» میگوید. شوپنهاور واقعیت مزبور را اراده جهان نامید و «آن را» به منزله نیروی زندگانی توصیف و مشخص كرد كه در عین حال نیروی متضاد دیگری وجود دارد كه نیروی مرگ مینامند. دنبالكنندگان فكری شوپنهاور، شامل افرادی چون نیچه و فروید میشوند.