کارگردان:
Hayao Miyazakiنویسنده:
Hayao Miyazaki
شاید شوق عشق است که همانند آتشی تمام زخم ها را از یاد می برد ، شاید آن حس زیبا و الهی است که به زندگی معنا می دهد و راه را تعیین می کند ، شاید و شاید زندگی بی معنا نیست آنگونه که ما می پنداریم .
انیمیشن های زیبای میازاکی همیشه آمیخته ای از هزاران هنر است که زندگی را معنا می بخشد ، در درون انسانی می سراید و روح را تازه می کند .
داستان با موسیقی آغاز میشود که خبر از داستانی ناب می دهد ، زندگی آغاز می شود . میازاکی داستان خود را از کوهستانی که ابرهای آسمانی در آن در حال شنا هستن آغاز می کند ، ولی هوا نه کاملا تاریک است و نه کاملا روشن ، بلکه حتی به تاریکی میل دارد ، میازاکی می گوید : آماده اید فرزندان من ، این داستان ماست.
داستانی است که در روز خود را شروع کرد و ما آن را به طرف غروب میل دادیم . در زمان قدیم زمین پوشیده از جنگلهایی بود که مدتهای زیادی محل زندگی ارواح پاک بود ( یا بهتر است بگوییم " مدتهای زیادی محل زندگی بود " ) در آن زمان ها انسان ها و دیو ها در کنار هم با صلح زندگی می کردند ( که ناگهان اتفاقی افتاد ) با گذشت زمان بسیاری از جنگل های انبوه نابود شد . و دیوها از جنگل های باقیمانده محافظت می کردند ، دیو هایی که به " روح بزرگ جنگل" خدمت می کردند و وفادار بودند ، چه در روزهای پاکی ، چه در روزهای پلیدی .
میازاکی می گوید : آری فرزندان من ، تاریکی را ما معنا دادیم ، ذات بشر نظم را بهم ریخت و صلح را از بین برد . دیو ها ( طبیعت ) بر عهد خویش پایمند ماند ولی هوس های ما ، هم مارا و هم زندگی را در دنیا مختل کرد ، آری اینگونه است فرزندان من ، ولی سریع تصمیم نگیرید ، بگذارید داستانی را برایتان تعریف کنم که خبر از زندگی می دهد ، زندگی در عهد بی معنایی .
داستان آشیتاکا ، آشیتاکایی که عشق را در تاریکی زندگی یافت .
بگذارید جنگل های تاریک را کنار بگذاریم و به جایی برویم که زندگی هنوز هم جریان دارد .
آشیتاکایی گوزن سوار و کمان به دست ، تعریفی از یک فرزند طبیعت ، انسانی که ذات خود و طبیعت را می فهمد ، آثار میازاکی معمولا از انسان هایی با قلب پاک شکل می گیرند که درک زیبایی درون آنها کاملا منطقی است و خوب بودنشان به مخاطب تحمیل نمی شود ، قلب پاک و دلیر آشیتاکا در طی داستان شکل می گیرد و مخاطب نیز به آن ایمان می آورد .
ولی او هم باید امتحان سخت روزگار را پس بدهد ، گویی روزگار وظیفه آزمایش همه را در بر دارد ، چه تاریک ترین انسان ها و چه سفید ترین آنها . سفر او به غرب آغاز می شود ، غربی که با طبیعت خویش جنگی را آغاز کرده و با بهانه پیشرفت ، آن را به آتش می کشد . زخمی که بر تن آشیتاکا و همچنین بقیه خدایان در داستان می افتد جایگاه والایی در داستان دارد ، زخمی که در صورت نا امیدی پیشرفت کرده و نابودی را به ارمغان می آورد ، اینجاست که امتحان بزرگ آشیتاکا آغاز می شود یا نا امیدانه منتظر مرگ خویش باشد یا با امید به سوی زندگی حرکت کند و سختی ها را به جان بخرد .
سفر وی از دشت های سر سبز و آرام شرق آغاز می شود ، سرزمینی که به تازگی به خاطر تاریکی قلب غربی ها مورد حمله قرار گرفته است ، او می رود تا ببینید آنچه چشمان با نفرت در دیدنش کوری بیش نیستند .
گاهی فکر می کنم خدایان در حال خندیدن به ما هستن .
ذکر این جمله حرف های زیادی را ایجاد می کند ، مخصوصا شخصیتی که این جمله از دهانش خارج می شود ، این حرفی است که در این ایام بسیار زده می شود و شاید دلیل آن عدم درک ما از مشکلات باشد ، دقت کنید که ریشه مشکلات درانیمیشن میازاکی به خود انسان باز می گردد و نابودی که وی برای پیشرفت در پیش میگیرد ، به خودمان نگاه کنیم ، برای اینکه خود پیشرفت کنیم و به رفاه برسیم چه چیزهایی را حاضریم نابود کنیم و بعد هم چگونه از مشکلات گله می گیریم !!!
در اولین برخورد آشیتاکا با جامعه جدید ، جامعه جدید شرق ، جامعه ای که ارزش ها برایش معنا قبل را ندارند ، به قتل عامی در دشت های زیبا بر می خورد ، قتل عامی بی رحمانه که جوابش هم بی رحمی است . میازاکی در انیمیشن های خویش ، بچگی را کنار می گذارد و به جد داستان خویش را تعریف می کند ، او مخاطب خود را بزرگانی در نظر می گیرد که حالی همچون حال جامعه غرب داستان را دارند ، داستانی که خون را در دشت های زیبا جاری می سازد . حتی بازار هم دیگر بی اطمینانی را به نمایش می گذارد ، اخم تمامی افراد این موضوع را اثبات می کند و وجود غریبه ای که طلا نیز در بر دارد قوتی به این اخم ها می دهد ، بسیاری از آثار سینما قبل از انتقاد های تهی سیاسی انتقادهای اجتماعی را در بر می گیرند و گاهی نیز به آن چاشنی بیشتری نیز اضافه می کنند ، نوع نگاه میازاکی به مردم جامعه ، مردم عام نگاه تندی است که از بی اطمینانی آنها و بی ارزشی دیگران در نگاه آنها دارد . میازاکی از این می نالد که زندگی ها ، محبت و ارزش خویش را به ارزش های دنیوی داده اند ، ولی دلیل این مشکلات چیست ؟ آیا دلیل کمبود هاست ؟
سکانسی که با برای بار اول هم با گرگ ها مواجه می شویم و هم با شخصیت منفی داستان قسمت جالبی است ، شخصیت منفی با اینکه منفی است ! مردمان خود را در سختی راهنمایی می کند و سعی در رساندن غذا دارد ، این اعتماد به نفس او و همچنین بزرگیش را میرساند ، گرگ ها در این موقع حمله می کنند ، در این لحظه حق دادن به هر طرف دشوار است ، نه میتوان از گرگ هایی دفاع کرد که انسان های در حال تلاش را تکه پاره می کنند و نه می توان از شخصیت منفی و مردمش دفاع کرد که طبیعت را به آتش می کشند ، این حرکت میازاکی نوعی تعادل را به رخ می کشد ، میازاکی نه دفاع می کند و نه انتقاد . بانو ابوشی با اینکه شخصیتی ضد طبیعت است ولی از انسانیت دور نیست ، شخصیتی که تعریف منفی بودن آن به عدم درکش از طبیعت بازمی گردد ، ابوشی می داند برای پیشرفت و زندگی بهتر به طبیعت نیاز دارد و به دلیل مقابله خونی طبیعت با آنها ، طبیعت را دشمن خویش می داند ، در اینجاست که کمی می توان طبیعت میازاکی را از طبیعت حقیقی دور کرد ، طبیعت میازاکی معنای خاصی به خود می گیرد ، طبیعت و ابوشی به دیدگاه هایی اشاره می کنند که بدون درک یکدیگر در مقابل هم می ایستند و تا پای نابودی پیش می روند ، این گونه مقابله ها در بسیاری از بحث ها چه هنری و چه سیاسی قابل مشاهده است ، دیدگاه هایی خشک که بدون توجه به دیدگاه مقابل جریان می گیرد و در آخر هم برای دو طرف مشکل ساز می شود .
آشیتاکا به باور های جدیدی نزدیک می شود و چیزی که به او در جلو رفتن کمک می کند ، قلب اوست ، قلب مهربان و در عین حال جنگجو که در هر مرحله ای او را به درستی راهنمایی می کند . سرنوشت با اوست و راه او برای رسیدن به ابوشی را فراهم می کند ، سرنوشت او با مقابله با نگرش های جدید گره خورده.