کارگردان :Giuseppe Tornatore
نویسنده : Giuseppe Tornatore
بازیگران: Philippe Noiret, Enzo Cannavale ,Antonella Attili
جوایز :
برنده اسکار:
بهترین فیلم خارجی
نامزد اسکار:
-
خلاصه داستان :
«سینما پارادیزو» قصه یك فیلمساز سرشناس است كه خاطرات دوران كودكی خود را به یاد میآورد. بخش اصلی این خاطرات مربوط به دورهای است كه او با حضور در تنها سینمای دهکده، سینما پارادیزو، به تماشای فیلم سینمایی مینشیند و از این طریق عاشق و علاقهمند به سینما میشود. حضور مداوم او در این سالن علاوه بر تماشای فیلمها باعث دوستی عمیق او با آپارتچی سینما میشود و...
این اولین فیلم تورناتوره بود که دوربین طلایی جشنواره ی کن را نصیبش کرد و نامش را بر سر زبان ها انداخت. فیلم را می توان ادای دینی پراحساس به سینما دانست که در عین تأثیرگذاری فوق العاده، در دام سانتی مانتالیسم هم نمی افتد.
سینما پارادیزو به لحاظ تأثیرش در دمیدن جانی تازه به سینمای ایتالیا و معرفی نسل جدید فیلمسازان ایتالیایی به جهان سینما فیلم مهمی به حساب می آید. در درخشش سینما پارادیزو علاوه بر فیلیپ نواره، بازیگر فرانسوی، بی تردید یک عامل دیگر تأثیری مستقیم داشت و آن کار آهنگساز مشهور فیلم، انیوموریکونه بود. موریکونه همان خلاقیت های فیلمساز را در ریتم موسیقی فیلم جلوه گر ساخت و یکی از بهترین های تاریخ سینما را در کارنامه درخشانش ثبت کرد.
به نظر من این فیلم، نه در مورد عشق به سینماست، نه در مورد سانسور و نه در مورد حتی عشق های قدیمی. سینما پارادیزو حکایت آشتی کردن با خود و گذشته خود است. به خاطر همین است که آدم همذات پنداری می کند و بغضش می گیرد از وقتی که کم کم گذشته " توتو" شخصیت اصلی فیلم لو می رود. سینما پارادیزو درامی عاشقانه است.
مثل هر درام عاشقانه ای، در سینما پارادیزو نیز همه چیز از یک سوء تفاهم آغاز می شود، دختر مورد علاقه توتو، هنگام مهاجرت به شهری دیگر، یادداشتی به محرم اسرارشان، آلفردوی آپاراتچی می دهد و در آن نشانی تازه خود را می نویسد. آلفردو که تا آن لحظه همراه آن دو بوده ناگهان بجای توتو تصمیم می گیرد و برای ساختن آینده او یادداشت را در آپاراتخانه پنهان می کند. سی سال بعد، وقتی توتو که حالا یک کارگردان مشهور سینما شده، برای خاکسپاری آلفردو به محل زندگی خود باز می گردد، دست نوشته او را پیدا می کند و آلفردو را لعنت می کند. او تازه معنای نصیحت های آلفردو در فصل درخشان ایستگاه قطار را می فهمد و بر گذشته خود بیشتر افسوس می خورد.
اما سینما پارادیزو عشق دو نفره شخصیت ها را با عشق بزرگتری پیوند می زند که عشق به سینماست. این عشق چه بر روی پرده سینما قابل مشاهده است و چه بیرون از آن با جزئیاتی مشابه. یکی از این جزئیات را در صحنه ای می بینیم که در اوایل فیلم، توتو در زمان حال از آئینه اتومبیلش دختری را می بیند که کاملاً شبیه عشق جوانی اوست. نوع کادربندی تصویر دختر در آئینه، شروع صحنه های سینمایی فیلم است که در سالن سینما پی گیری می شود. این سالن که سینما پارادیزو نام دارد در واقع شخصیت اصلی فیلم تورناتوره است.
محوری بودن این سالن سینما که گویی همه تاریخ سینما را در دل خود دارد، به حدی است که وقتی تصمیم به دوباره سازی آن گرفته می شود، اهالی روستا با تماشای فرو ریختن سینما می گریند. سینما پارادیزوی جدید، که نام اصلی فیلم نیز همین است، جوانی اهالی را نیز با خود برده است.
اتفاقاً مردم در فیلم نقش مهمی دارند. آدم های میدان شهر همچون تماشاگران سالن سینما در فیلم اهمیت دارند و همین نکته است که سالن سینما را تبدیل به محلی برای نمایش طبقات جامعه می کند. بالانشین ها اینجا همه می توانند پایین دستی ها را تحقیر کنند و آزارشان بدهند. از همین روست که وقتی آلفردو استقبال مردم بیرون مانده از سالن سینما را می بیند، آپاراتش را می چرخاند و فیلم را برای مردم بر روی دیوار یک خانه پخش می کند.
کسانی که سینما پارادیزو را فیلمی فاقد قصه ای منسجم و طرح و توطئه ای پیچیده خوانده اند و از این طریق سعی در کوبیدن فیلم داشته اند، به این جزئیات بی توجه بوده اند. آنها ساختار مدرن فیلم در چیدن صحنه های سینمایی را نادیده گرفته اند و روند موازی عشق توتو به محبوبش با عشق او به سینما را درک نکرده اند. توتو عشق را از سینما آموخته است نه از دنیای اطرافش و به همین دلیل نیز سعی می کند مثل قهرمانان های سینما تا پایان به عشق خود وفادار بماند.
نویسنده: حسن صیقلی
منبع: نشریه مهر اردبیل
نویسنده: فرانک مجیدی
خوانندهی عزیز! اگر سینما را دوست داشتهباشی، واقعاً، “سینما پارادیزو”ی جوزپه تورناتوره، محصول مشترک ایتالیا و فرانسه در سال ۱۹۸۸، رویاییترین روایتی است که از سینما خواهی دید.
سالواتوره دیویتا(ژاکوس پرین) کارگردان مشهور و موفقی در سنین میانهسالی است و در رم زندگی میکند. مادرش(پاپلا ماگیو) با او تماس میگیرد که پس از ۳۰ سال، باز به روستای کوچکش بازگردد، زیرا آلفردو(فیلیپ نوآره) مرده است. و این خبر، بهانهای میشود تا ذهن سالواتوره به اواخر دههی ۴۰ برگردد. کودکی، آلفردوی آپاراتچی سینما، مردم، مادرش، سینما و عشقش…
“سینما پارادیزو” حکایت زیبای همزیستی و قرابت سینما و مردم است. شبهای طولانی که مردم وقت زندگی را داشتند و آنقدر وقت داشتند که “اوقات فراغتی” واقعی برایشان وجود داشتهباشد و بعد، تمام آن وقت اضافه را در سینما پر کنند. تمام رویاهایشان در دیدن وصال عشاق فیلم،خلاصه میشد و رویای عشق بازیگران، دلهایشان را روشن میکرد. سینما چنان تاثیری در زندگیشان داشت که عاشق شدنشان، عشقورزیشان، آزار و اذیتهای سادهشان و شادیهایشان را در آنجا بدست میآوردند. روزهایی که فیلمهای صدا دار به نمایش در میآمدند اما مردم هنوز با فیلمهای صامت چارلی چاپلین قهقهه میزنند. روزهایی که قبل از نمایش فیلم، یک گزارش مفصل دربارهی جنگ را تماشا میکردند. روزهایی که سینما دم میکرد، یخ میبست و فیلمها آتش میگرفتند.
فیلم با یك فلاش بك آغاز می شود. خبر مرگ آلفردو را به سالواتوره كارگردان معروف می دهند و او با این خبر به دوران كودكی خویش پرتاب می شود. سالواتوره ی كوچك كه او را توتو صدا می زنند، دیوانه وار عاشق سینماست. پاتوق هر روزه او آپاراتخانه ی سینما پارادیزوست و دوست همیشگی او آپاراتچی سینما،آلفردو. ما شاهد بزرگ شدن سالواتوره هستیم. او ما را در شادی، غم، عشق، رنج حود سهیم می کند. تمام زندگی کودکی سالواتوره در سانسور خلاصه شده و در سكانس پایانی فیلم وقتی که مردی شده است در سالن كوچك نمایش استودیو به تماشای فیلمی می نشیند. فیلم همان صحنه های عاشقانه ای است كه آلفردو – وقتی او بچه بود – از فیلم ها بریده و برای او نگه داشته است. صحنه ها یكی پس از دیگری به هم چسبیده شده اند. فصلی از سینما در چند تكه فیلم چند ثانیه ای، خلاصه شده است که تاثیرگذار و حسرت بر انگیز است. صحنه ی پایانی فیلم و بازی نوآره، از نکته های به یادماندنی فیلم هستند.
فیلم “سینما پارادیزو” پیامهای خوبی چون نفی سانسوردارد. مانند به مضحکه گرفتن پدر روحانی که فیلم را برایش نمایش میدادند و او زنگولهاش را با هر صحنهی بوسهی قهرمانان فیلم تکان میداد تا آلفردو، آن قسمت نگاتیو را ببرد و در برشی زیبا، یکی از همین دفعات به صدا در آوردن زنگ و صدای ناقوس کلیسا یکی میشود. “سینما پارادیزو” در به نمایش در آوردن عشق و نوستالژی بسیار موفق عمل میکند. داستان تلخ و سوزناک سالواتوره و النا، بسیار اشکانگیز است و سینما،در رگ و نبض عشق آنان جریان دارد.
“جوزپه تورناتوره“ی بزرگ، شاهکاری به تمام معنا ساخته که هرگاه بخواهیم از نفس سینما سخن بگوییم،نام فیلم او را به عنوان مثالی شاخص ذکر کنیم. او در فیلمی نزدیک به سه ساعت، شخصیتها را با دقت و حوصله میپرورد و در یکسوم پایانی فیلم، ضربههای اساسی را به بیننده وارد میکند. بازیها، واقعاً دیدنی است. خدا میداند که سالواتورهی کوچک، چقدر با کارهایش بیننده را میخنداند، چقدر بیننده دلش به حال فقر و نجابت مادر جوان و بیوهاش میسوزد، چقدر عشق سالواتوره و النا را دوست دارد و چقدر با سالواتورهی میانسال همدرد میشود. تازه، به همه ی اینها شخصیت دوستداشتنی آلفردو را هم باید اضافه کرد. اما این فیلم اگر عنصری غیر از همهی اینها را در خود نداشت، امروز اینقدر به یاد ماندنی نمیشد. “انیو موریکونه” موسیقیای برای فیلم ساخته که کمترین توصیفش، شاهکار است. خود من، عاشق آن موسیقی سکانس آخر فیلمم که اگر اشتباه نکنم، نام آن قطعه “Love Them For Nana” هست.
انتخاب زیباترین صحنهی فیلم واقعاً سخت است، اما عشاق سینما متفقالقولند که سکانس پایانی فیلم بسیار زیباست. من کسی را سراغ ندارم که آن سکانس را ببیند و همراه سالواتوره همزمان اشک نریزد و لبخند نزند و همینجاست که تمام احساس شگفتی سالواتوره از هدیهی آخر آلفردو، دیگر ورای آن میشود که با کلام بیان شود و تنها زبان موسیقی موریکونه را میطلبد. سکانس آخر فیلم، هدیهی سینمای پیر با بیش از صد سال قدمت است و جان کلام آن چیزی است که سینما بخاطرش خلق شد. سینما، از همان فیلم “ورود قطار به ایستگاه” برادران لومیر، تا فیلمهای صامت، سیاهوسفید و رنگی، فقط تلاش کرده عشق را به بیننده القا کند. این سکانس پایانی، چنان تاثیرگذار بود که “محسن مخملباف” در سکانس پایانی “ناصرالدین شاه، آکتور سینما” مشخصاً به آن ادای دین کند، گیرم با وجود محدودیتها، کمی متفاوتتر اما کاملاً مشخص.
باید “سینما پارادیزو” را دید. دوباره، چند باره. باید عاشق سینما شد، حداقل یکبار دیگر. سینما، آنجوری که “سینما پارادیزو” نشان میدهد مقدس است، واقعاً بهشت است، خود عشق است. پس؛ به افتخار عشق، زندهباد سینما!
نویسنده: فرانک مجیدی
منبع: یک پزشک
وقتی به تماشای این فیلم مینشینیم، نمیدانیم كه جزو كدامیك از تماشاگران سینما پارادیزو هستیم. مردی كه آب دهان پرت میكند؟ نوجوانانی كه به فكر خودارضایی میافتند؟ مردی كه تمام دیالوگها را حفظ است و میگرید؟ مردی كه تنها سالن سینما را برای ارضای غرایز خود انتخاب كرده است؟ كسی كه فقط در فكر سرگرم شدن است؟ یا حتی كشیشی كه صحنههای غیر اخلاقی را از فیلم حذف میكند؟ جوزپه تورناتوره سازنده فیلم مخاطبش را محك میزند. او چه نگاهی به سینما دارد؟ آیا همچون توتو سینما پارادیزو را میعادگاه عاشقان میدانیم؟ بلی، شهر كوچك زادگاه سالواتوره سنبل همه دنیاست و در قسمتی كوچكی از این دنیا كسانی هستند كه به عشق میاندیشند. این قسمت كوچك چیزی نیست مگر «سینما پارادیزو». سالواتوره واجد غریزه است اما عشق را هم میشناسد و این معمولیترین خصوصیت انسان متعالی است. تورناتوره عشق و غریزه را در هم میآمیزد و راه انفكاك آنها را باز میگذارد. سینما پارادیزو درامی عاشقانه است. فیلمی است درباره عشق و نه نفس افرادی كه آن را تجربه میكنند. او با نگاه نوستالژیك به سالهای بعد از جنگ دوم جهانی باز میگردد و با انتقاد شدید از فرهنگ و بورژوازی حاكم بر ایتالیا و به خصوص سیسیل و در نهایت همسایگان سینما پارادیزو از رنسانس عقب افتاده در قرن بیستم و نفوذ كلیسا (آن هم از نوع كاتولیك) در آداب و رسوم و به خصوص هنر سخن میگوید و آن را مضحكه قرار میدهد. هرچند كه فیلم جهانشمول است چون تمامیتخواهی ایدئولوژی و اثر آن بر فرهنگ و هنر درد پایان ناپذیر جوامع بشری است. تورناتوره نگاه دوربین، غریزه، عشق و معرفت را به خوبی میشناسد و رد پای آن تا فیلم «مالنا» هم كشیده شده است. سینما پارادیزو قدرتمند و تاثیرگذار است و از نظر احساسی اعماق انسان را در مینوردد به طوری كه كمتر انسان صاحب اندیشهایست كه در یكسوم انتهایی فیلم به كرات نگریسته باشد. تورناتوره بلای سانسور و در حقیقت بلای نفوذ ذهنیت غیر هنری را در هنر نمایش میدهد و این از كسی كه خودش ایتالیایی است و كاتولیك را خوب میشناسد بعید نیست. سینمای آلفردو نماد معرفت است، چیزی كه توتوی كوچك را مجذوب میكند و در انتها خود اوست كه در چنین بینشی غوطه میخورد. مرد دیوانه از شخصیتهای مهم فیلم است با اینكه تنها در چند سكانس آن هم به شكل گذری به او اشاره میشود چون او نمایندهای از همجنسهای خود یعنی همسایگان و شهروندان مجاور است. كور شدن آلفردو هم نمادین است و نشانگر بلوغ اندیشه و معرفت اوست چون بعد از رسیدن به مقصود نیازی به نگاهی مادی وجود ندارد. او بعد از سوختن و دگردیس شدن سینما پارادیزو كور میشود؛ درست همزمان با سكان به دست گرفتن توتو (سالواتوره) و عدم سانسور فیلمهایی كه بعد از این نمایش داده می شوند. او به شكلی استعاری پای بیفرهنگی را از سرای شكننده هنر بیرون میكشد. آلفردو در جایی میگوید:«آتش زود خاكستر میشود، همیشه آتش بزرگتری آتش فعلی را میبلعد.» و این در حالی است كه عجیبترین سكانس فیلم یعنی طرد معنوی النا و عشق او به سالواتوره از دیدگان مخاطب میگذرد. عجیبی این بخش در دگرگونی شخصیتی آلفردو است، كسی كه به عشق احترام میگذارد و به این شكل غمانگیز عشق را نجات میدهد. داستانی را هم كه او درباره سرباز و ملكه تعریف میكند گواه بر این ادعاست. تورناتوره نشان میدهد كه انسانها همیشه به دنبال قهرمان هستند و حكمت را در آنها جستجو میكنند و انسان بودن خود را به فراموشی میسپارند؛ توجه كنید به جملات زیبایی كه آلفردو به زبان میآورد و بعد معلوم میشود كه این جمله دیالوگ هنرپیشه معروف یك فیلم بوده است. هرچند در انتها او به حكمت میرسد و خود را باز میشناسد و از روی دل خودش حرف میزند طوری كه سالواتوره هنوز گمان میكند آلفردو درگیر سینماست. فقر فرهنگی، سانسور، عشق و انسانیت نكات مهمی هستند كه تورناتوره در فیلم خود به آنها اشاره میكند. شاید یكی از مهمترین سكانسها مكالمه مادر سالواتوره با سالواتوره است كه در اینجا نقش تجربه و عقل بر هرچیز میچربد، مادری كه تنها به تنبیه سالواتوره در كودكی دست میزد اكنون از وفاداری و احترام به معشوقههای غیر عاشق و كاذب سالواتوره دم میزند. سینما پارادیزو محكم، روان و خوشساخت است و دیگر در تاریخ سینما و شاید در سینمای تورناتوره تكرار نخواهد شد. سینما پارادیزو دیر مغان است و آلفردو پیر این دیر است. او در انتها به عرفان میرسد و سالواتوره در عشق مجازی میماند. تورناتوره در این فیلم دین خود را به سینما و ارادت خود را به سینمای معصوم میكلآنجلو آنتونیونی ادا كرده است. النا آدرس خود را پشت یادداشت مربوط به فیلمی از آنتونیونی مینویسد كه آن فیلم هم درباره عشق و انسان است. تورناتوره به عشق نیز ادای احترام كرده است. او سالواتوره را ساخته است و سالواتوره تورناتوره را. سینما پارادیزو مرگ ندارد، او در قلب تپنده هنر زنده است.
ایتالیا مهد فیلمسازانی است كه عاشق آنها هستم. سینمای ایتالیا را به خاطر وجود فدریكو فلینی برای فیلم جاده، ویتوریو دسیكا برای فیلم دزد دوچرخه و جوزپه تورناتوره برای فیلم سینما پارادیزو در قلبم جا دادهام (البته جای روبرتو بنینی و برناردو برتولوچی خالی نباشد). با سینما پارادیزو گریستم. نه به خاطر عشق ناكام سالواتوره. به خاطر عرفانی كه میتواند با وسیلهای چون سینما متجلی شود. به خاطر درامی كه در ذهنم تهنشین شد و به خاطر خراب شدن سینما پارادیزو كه نماد خرابی میكده عاشقان بود. آلفردو را دوست دارم چون بزرگی عشق را به من نشان داد. تورناتوره را دوست دارم چون عظمت سینما را خاطرنشان كرد. در جایی خواندم كه شخصی سینما پارادیزو را فیلم هندی ایتالیایی خوانده بود! این بی رحمی چطور ممكن است؟ آیا عشق و عرفان تا این حد نازل است؟ دوست دارم روزی تورناتوره را ببینم و از او بپرسم: چطور آلفردو را خلق كردی؟ این هم خلاقیت و نازكبینی را از كجا كسب كردهای؟ بشر باید به سینما و سینما باید به تو افتخار كند. همین.
دیالوگهای به یاد ماندنی:
"سالواتوره: چطور تونستی همیشه تنها زندگی کنی. می تونستی ازدواج کنی اما...
مادر: همیشه خواستم به پدرت وفادار بمونم و بعد به تو و خواهرت. تو هم مثل منی. تو هم همیشه وفادار ماندی. وفاداری چیز بدیه. وقتی وفادار میمونی همیشه تنهائی."
"سالواتوره: می خوام تو رو ببینم
النا: زمان زیادی گذشته. چرا باید همدیگر را ببینیم. چه فایدهای داره. من پیر شدم سالواتوره، تو هم همینطور. بهتره همدیگر رو نبینیم."
"كشیش: وقتی میایم سرپایینیه و خدا كمك میكنه؛ اما موقع برگشتن سربالاییه و خدا فقط میشینه و نگاه میكنه!"
"آلفردو: پیشرفت همیشه دیر میرسه!"
"آلفردو: زندگی روزانه در اینجا، تو فكر میكنی اینجا مركز دنیاست. فكر میكنی هیچ چیز اینجا تغییر نمیكنه اما وقتی برای یك سال، دو سال اینجارو ترك میكنی و بر میگردی میبینی همه چیز تغییر كرده. چیزایی كه به دنبالشون اومدی دیگه نیستن. هرچی به تو تعلق داشته از بین رفته. قبل از اینكه عزیزانت رو پیدا كنی مجبوری چند سال دوری بكشی و به اینجا برگردی. به زادگاهت. اما حالا دیگه نه. دیگه امكانپذیر نیست. تو الان كورتر از منی!"
"سالواتوره: كی اینو گفته؟ گری كوپر؟ جیمز استوارت؟ هنری فوندا؟ هان؟
آلفردو: نه این دفه حرف خودم بود. زندگی مثل فیلم نیست. خیلی سختتره!"
نویسنده: هوتن زنگنه پور
منبع: دلنمک
سینما پارادیزو فیلمی است که عاشقان نگاتیو و آپارات و سالن تاریک را به گریه می اندازد.شاید در میان تمامی فیلم های سینمایی هیچ فیلمی این چنین در ادای دین به هنر هفتم موفق نباشد. در این فیلم ما با روایت همزمان عشق و نوستالژی در روند کودکی تا بلوغ «سالواتوره» مواجه می شویم. زمان فیلم زمان ایتالیای پس از سقوط فاشیسم و جنگ جهانی دوم است. ملتی تحقیر شده و شکست خورده که هنوز گرد و خاک خاطرات جنگ را بر چهره دارد. سینمایی کوچک در دهکده ای که می تواند تمام دنیا باشد. « جوزپه تورناتوره» کارگردان فیلم پاسخ مناسبی بر روایت غم انگیز فیلسوفی بزرگ می دهد. «تئودور آدورنو» می نویسد « پس از آشویتس تمامی هنرها را می بایست به سطل آشغال ریخت». اما «تورناتوره» عاشقانه روایت می کند که در روزگار ناکامی و به یغمارفتن مقام انسان ٬ هنر یا سینما یگانه راهی است که با آن می توان ویرانه ها را ساخت. در سینما پارادیزو ٬ سینمای کوچک بسیار بیشتر از کلیسا مکانی است که در آن می توان اشک ها و لبخندها را دید و از پس پرده تصاویر زیستن و نفس زندگی را به نظاره نشست. تصاویر دنیای خیالی که در آن هر کس خود را و زندگی و گذشته خود را به تماشا می نشیند.سینما پارادیزو فیلمى است كه عشق را روایت مى كند! منتقدانى به مضمون تنهایى آدم ها در سینما پارادیزو اشاره كرده اند، تنهایى آلفردو، تنهایى مادر و خواهر سالواتوره، تنهایى سالواتوره پس از گم كردن معشوقش و... اما آنتى تز این تنهایى نیز در فیلم مطرح مى شود: عشق! به گمانم مضمون اصلى این فیلم در درجه نخست و در درجه دوم و در درجه سوم عشق است؛ اما عشقى در چهره هایى گوناگون؛ عشق كودكى به سینما، عشق كودكى به یك پیرمرد، عشق پیرمردى به یك كودك، عشق جوانى به معشوق خویش، عشق آدم ها به نوستالژى هاى خود و سرانجام عشق انسان ها به یكدیگر و سینما زنجیر تمامی این حلقه هاست. کسی به آرامی اشک ها را از صورت خود پاک می کند. کسی قهقهه می زند.دیگری خود را ارضای جنسی می کند و..این همه در یک مکان است. سینما پارادیزو کجاست؟ تجلی هنری است که در جزء جزء زندگی مردم حضور می یابد. این موضوع در سکانسی که دیگر جای خالی در صندلی ها پیدا نمی شود و « آلفردوی آپاراتچی» تصاویر را بر روی دیوار خانه ای بیرون سینما می اندازد. اشک و لبخندها و زندگی سینما خود زندگی می شود. حتی اگر کشیش پیر دهکده همیشه در پی حذف آن باشد. تنها اوست که هیچ گونه احساسی از هنر نمی تواند داشته باشد جز سانسور. سالواتوره (سرخورده از حقارت های زندگی پس از جنگ) خود را به جای تمامی عشاق فیلم ها می گذارد و به جای تمامی آن ها می خندد و گریه می کند. «آلفردو» مراد «سالواتوره » است و وقتی که نابینا می شود دیگر سکان را به دست «سالواتوره» نوجوان می سپارد اما نوع رابطه آن ها هم بسیار جالب است. آلفردویی كه توتوی مزاحم را هر بار از آپارات خانه اش بیرون می اندازد تا وقتی كه سر جلسه امتحان مشترك ریاضی با توتو، سؤالات سخت امتحان وادارش می كند تا از توتو جواب بخواهد و توتو هم شرط می كنه كه به جایش باید آلفردو اجازه بدهد تا او در آپارات خانه كار كند. آلفردو موافقت می كند و تقلب رد و بدل می شود و چهره آلفردو را می بینم كه لبخندی از سر خوشی می زند و تصویر قطع می شود به آلفردو و توتو كه با نوای موسیقی استاد موریكونه آپارات خانه را سر و سامان می دهند!
آشنایی « سالواتوره » با «النا» هم از طریق همین دوربین ۸ میلیمتری شکل می گیرد و باز هم بر خلاف پند «آلفردو» که به «سالواتوره» تاکید می کند ٬ زندگی مثل فیلم نیست ٬ این بار هم زندگی سالواتوره مثل فیلم سینمایی می شود. برای «سالواتوره» سینما زندگی است و به همین خاطر «آلفردو» با ترفندی او را از «النا» جدا می کند تا او به رم برود و به هدفش که کارگردان معروفی شدن است٬ برسد. یک بار دیگر زندگی «سالواتوره» مثل فیلم و سینما می شود. او که در بچگی به تماشای فیلم هایی نشسته است که تمام صحنه های عاشقانه آنها توسط کشیش کلیسا سانسور شده است ٬ در زندگی واقعی اش نیز «با عشقی ناکام و سانسور شده » روبرو می شود. میراث «آلفردو » برای او فیلمی از تمام سکانس های عاشقانه سانسور شده است که در پایان او صحنه های فیلمبرداری از «النا» با دوربین ۸ میلیمتری را نیز باید به آنها اضافه کند. گره اصلی فیلم که بیننده را پس از پایان فیلم در دوراهی قرار می دهد این است. آیا «سالواتوره» که به آرزویش که جزئی از سینما شدن بود٬ رسیده است خوشبخت است و آیا سانسور عشق از زندگی او سایه ای بر این خوشبختی نیست؟! در سینما پارادیزو پایانى در كار نیست، همه چیز به زیباترین شكل خود در گردشى جادویى، دگرباره تكرار مى شود به بیانى دیگر این اثر به نوعى بیان زیباشناختى نظریه «بازگشت جاودان» (Ewige Wiederkehr) است که به همراه اراده معطوف به قدرت بنیاد اندیشه «نیچه » را تشکیل می دهند. این بازگشت جاودانى در گونه عاشقانه خود رخ مى دهد: سینمایى مى سوزد و سینمایى دیگر جایش را مى گیرد؛ پیرمردى بینایى خود را از كف مى دهد و كودكى جاى او را مى گیرد، معشوقى كه عاشق خود را ترك مى گوید بار دگر باز مى گردد، جوانى كه زادگاهش را به قصد «همیشه» ترك مى كند، بار دیگر گذشته اش را در زادگاهش باز مى یابد. آلفردو به سالواتوره مى گوید: «هرگز بازنگرد» و خود مى داند كه «توتو» بازخواهد گشت، این عشق است كه او را باز مى گرداند. اما این بازگشت به گذشته نیست، این سنت پرستى و «واپس-گرایى» نیست، كه گونه اى «باز- گردیدن»، «دگر- باره- گشتن» است. همه چیز پیش مى رود، همه چیز نو مى شود، چرخ زمان مى گردد و آدم ها و مكان ها دگرگون مى شوند، اما این حركت خطى نیست كه پایانى داشته باشد، این حركت آغاز و انجامى ندارد بلكه در عین پیش رفتن، دایره وار است و زمانى اساطیرى، زمانى بى زمان، زمانى عاشقانه و زمانى جادویى را مى گذراند در این دوایر دوار، آدم ها از عشق مى آغازند و بار دیگر عشق را تازه مى گردانند! و این همان هوشمندى ظریف و زیركانه تورناتوره، آفریننده این اثر است كه ستایش مرا برمى انگیزد: باز نماندن در گذشته، بسنده نكردن به سوگ سرایى گذشته ها و فراخوانى مخاطب خود به جوهره اى جاودان و بى زمان!سینما پارادیزو- چنان كه از نامش پیدا است- بهشت گمشده بشر است. آدمى از عشق رانده مى شود تا عشق ورزیدن را بیاموزد، رنج كشد، بالغ شود و بار دیگر عشق را بازیابد. آلفردو كه اجازه نمى دهد «توتو» صحنه هاى عاشقانه فیلم ها را ببیند، هنگام مرگش، همان صحنه هاى زمانى ممنوعه و عاشقانه را براى سالواتوره به ارث مى گذارد، زیرا اكنون «توتو»ى دیروز و سالواتوره امروز براى درك عشق بالغ شده است. سالواتوره در پایان شاهد صحنه هایى است از روزگارى سپرى شده، عشق آدم هایى كه دیگر مرده اند، فیلم هایى سیاه و سفید به نشانه روزگارى كه گذشته است و بازیگرانى كه دیگر بدل به مشتى خاك شده اند، اما او و ما در پایان چیزى را مى یابیم كه برایمان باز تازه و نو است: عشق. انیوموریكونه آهنگساز سینما پارادیزو به درستى اشاره مى كند كه بزرگترین خطر براى این فیلم ممكن بود تسلیم در برابر فولكلور و بخشیدن وجهه اى سیسیلى به داستان باشد؛ حال آنكه فیلم درونمایه اى جهانى را در خود داشت. سینما پارادیزو فرو مى ریزد، آلفردو می میرد ٬ دیگر سانسور قرون وسطایی کلیسای کاتولیک هم در کار نیست.اما صحنه هاى عاشقانه اش كه به دست تعصب قیچى شده بود، باقى مى ماند. و هیچ قیچى اى نمى تواند بوسیدن آدم ها را قطع كند. هیچ قیچى نمى تواند دوست داشتن را از میان بردارد.و تنها نوستالژیایى كه باقى مى ماند، عشق است که با آن می توان در ویرانه های جنگ ها و کشتار و تحقیر انسان ها جهانی دیگر ساخت. جهانی با اومانیسم ٬ هنر و عشق.
نویسنده: م.ملک
منبع: اندیشه سرا