کارگردان : Roman Polanski
نویسنده : Ronald Harwood
بازیگران: Adrien Brody, Thomas Kretschmann ,Frank Finlay
جوایز :
برنده اسکار:
بهترین کارگردانی برای رومن پولانسکی
نامزد اسکار:
بهترین فیلم- فیلمبرداری
خلاصه داستان :
داستان زندگی یك پیانیست یهودی به نام اسپیلمن كه در رادیو لهستان پیانو می نواخت به دنبال تصرف لهستان توسط آلمان ها تحت فشار قرار می گیرد و ناچار..
"پیانیست" ساخته رومن پولانسکی داستان یک یهودی لهستانیٍ، یک موسیقیدان کلاسیک می باشد که با رنج و خوش شانسی از واقعه Holocaust ( قتل عام یهودیان در لهستان ) نجات پیدا کرد. این یک فیلم هیجان انگیز نیست و از هرگونه اغواگری و فریبکاری برای ایجاد تعلیق دروغین و برانگیختن احساسات پرهیز می کند. فیلم شاهد پیانیست برای آنچه که دیده و برایش اتفاق افتاده می باشد. پولانسکی به ما نشان می دهد که نجات او پروزی محسوب نمی شود وقتی تمام کسانی که او دوستشان داشت، دیگر زنده نبودند. پولانسکی در صحبت از تجربه هایش، مرگ مادرش در اتاق گاز را آنچنان دردناک دانسته که به گفته خودش تنها مرگ او می تواند به این رنج پایان دهد. فیلم بر مبنای داستان واقعی زندگی نوازنده پیانوی یهودی، ولادیسلاو اشپیلمن در دوران جنگ جهانی دوم در لهستان و اشغال این کشور توسط آلمان به قلم خودش ساخته شده است. وی در آن دوران آثار موسیقی شوپن را در ایستگاه رادیویی ورشو مینواخت. خانواده اشپیلمن خانوداه خوشبختی بودند و در آغاز جنگ در امنیت بودند. واکنش اولیه آنها این بود: ما هیچ جا نمی رویم. ما تنگ تر شدن حلقه نازیها را شاهدیم. خانواده او از گزارش های مربوط به اعلام جنگ انگلیس و فرانسه علیه آلمان دلگرم می شدند، به خاطر اینکه نازیها به زودی عقب رانده می شوند و زندگی به حالت عادی بر می گردد. اما چنین اتفاقی نمی افتد. یهودیان شهر مجبور به تسلیم دارایی هایشان و نقل مکان به حومه شهر می شوند. در یک نمای تیره می بینیم که دیواری آجری برای جدا کردن آنها از شهر ساخته می شود. یک نیروی پلیس یهود برای اجرای قوانین نازیها، به اشپیلمن پستی در این نیرو پیشنهاد می کند، اما او امتنا می کند، اما یک دوست خوب که به این نیرو پیوسته، بعدا زندگی اشپیلمن را با بیرون کشیدن او از قطاری که عازم کمپ های مرگ است نجات می دهد. سپس فیلم داستانی بلند و باورنکردنی از چگونگی نجات اشپیلمن از جنگ با پنهان شدن در ورشو و کمک نیروی مقاومت لهستان تعریف می کند. در طول فیلم چندین بار می شنویم که اشپیلمن به دیگران اطمینان می دهد که همه چیز به حالت اول باز می گردد، این ایمان و عقیده او بر پایه اطلاعات و یا خوش بینی او نیست، بلکه این ایمان از هنر او سرچشمه می گیرد. خود پولانسکی نیز از نجات یافتگان Holocaust است. نجات او، و همچنین پدرش، به اندازه نجات اشپیلمن اتفاقی بود و شاید همین مسئله علت اصلی جذب شدن پولانسکی به این داستان است. استیون اسپیلبرگ سالها قبل تلاش کرده بود تا نظر پولانسکی را برای ساختن " فهرست شیندلر " جلب کند، اما او امتنا کرد. شاید به دلیل اینکه داستان شیندلر روایت شخصی بود که نجات افراد را از Holocaust سازماندهی می کرد، در حالیکه پولانسکی با توجه به تجربه اش می دانست که تقدیر و شانس نقش غیر قابل تصوری را در سرنوشت اکثر نجات یافتگان بازی می کرد. فیلم در لهستان - جایی که پولانسکی از زمان ساختن اولین فیلمش " چاقو در آب" (1962) در آنجا کار نکرده بود – و در پراگ در یک استودیوی آلمانی فیلمبرداری شد. پولانسکی با مجموعه های غول پیکر، خیابانی را دوباره دوباره خلق می کند که آپارتمانی که اشپیلمن به کمک دوستانش در آنجا مخفی شده بود به آن اشراف داشت. از پنجره بلند ساختمان پیانیست می تواند دیوارهای حومه شهر را ببیند و حدسهایی راجع به جنگ بزند. اشپیلمن برای مدتی امنیت دارد اما گرسنه، تنها، بیمار و وحشت زده است. هم اکنون پایان جنگ نزدیک است و شهر ویران شده، در یک صحنه اشپیلمن در میان ویرانه ها اتاقی پیدا میکند که یک پیانو به طور کنایه آمیزی در آن باقی مانده اما او دیگر شهامت نواختن ندارد. صحنه های پایانی فیلم شامل مواجه اشپیلمن با یک سروان آلمانی است که به طور اتفاقی محل اختفای او را پیدا کرده است. من توضیح نخواهم داد که چه اتفاقی می افتد اما به نظر من کارگردانی پولانسکی در این صحنه و استفاده او از وقفه ها و پرداختن به جزییات استادانه است. برخی از اظهار نظرها در مورد "پیانیست " آن را خشک و بی روح قلمداد کرده اند. شاید این حالت سرد و بی عاطفه بازتابی از آنچه که پولانسکی می خواهد بگوید باشد. تقریبا تمامی یهودیان واقعه Holocaust کشته شدند، بنابر این تمام داستان های نجات یافتگان نمایش نادرستی از یک حادثه واقعی با جانشین کردن پایانی دروغین است. معمولا پیام این داستان ها این است که این قهرمانان با جرات و شهامت خودشان را نجات داده اند. خوب، بعضی به این صورت نجات پیدا کردند اما بیشترشان قربانی شدند و نکته دردناک این است که با تحمل رنج و سختی بسیار نتوانستند نجات پیدا کنند. در راستای احترام به قربانیان، "The Gray zone" ساخته "تیم بلیک نلسون" صادقانه تر و نزدیک تر به حقیقت است، او در این فیلم به ما نشان می دهد که چگونه یهودیان گرفتار در سیستم نازیها مجبور به انجام اعمال غیر انسانی برای نجات خود می شدند. با نشان دادن اشپیلمن به عنوان یک بازمانده و نه یک مبارز یا قهرمان – به عنوان مردی که همه تلاش خود را برای نحات زندگیش انجام می دهد اما بدون خوش شانسی و کمک چند نفر دیگر خواهد مرد – پولانسکی احساسات عمیق خود را منعکس می کند: او علی رغم خواسته اش زنده می ماند و مرگ مادر زخمی التیام نیافتنی برای او باقی می گذارد. بعد از جنگ متوجه می شویم که اشپیلمن در ورشو باقی می ماند و تمام عمرش را به عنوان یک پیانیست فعالیت می کند. او زندگینامه خود را پس از جنگ بلافاصله نوشت و به چاپ رساند، اما به وسیله سران کمونیست توقیف شد. به خاطر اینکه برخلاف توافق نامه های پذیرفته شده میان گروه های مختلف سیاسی بود ( به عنوان مثال در کتاب او بعضی یهودیان افرادی منفعت طلب و در مقابل یک آلمانی انسانی خوب نشان داده شده است). کتاب در سال 1990 دوباره منتشر شد و توجه پولانسکی را جلب کرد که نتیجه اش ساخت این فیلم بود. این فیلم از نشان دادن نجات اشپیلمن به شکل یک پیروزی بزرگ امتناع می کند و در عوض آن را به صورت داستانی از دید یک شاهد عینی که در آنجا حضور داشته و حوادث را دیده و به خاطر می آورد، روایت می کند. منتقد: راجر ایبرت منبع: ویکی پدیا (منبع اصلی نامشخص)خاطرات «ولادیسلاو اشپیلمان» نخستینبار با نام «مرگ یک شهر» قدری پس از جنگ جهانی دوم در لهستان به چاپ رسید. پولانسکی که خاطرات خود را از دورهی جنگ دارد، از تجربهی شخصی برای بازآفرینی فضای گِتو و جنبهها و جزئیاتی که فیلمسازی دیگر ممکن است چندان اعتنایی به آن نکند، بهره میبرد ( مادر پولانکسی او را در نه سالگی از قطاری که عازم آشوویتس بود به بیرون پرت کرد، او به کواکوف برگشت، تا وقتی که گتو برپا بود بامعامله و قاچاق روزگار میگذراند و سپس باقی طول جنگ نزد خانوادهای لهستانی مخفی شده بود) فیلم نخل طلا و اسکار کارگردانی، فیلمنامه و بازیگر مرد ِاصلی را ربود، اما ظاهرا باب میل همه نبود. نیمهای اول فیلم که به شرح انتقال و جدایی اعضای خانوادهی اشپیلمان میپردازد به قدر کافی متاثر کننده درآمده که بتوان متوجه مهارت پولانسکی (مهارتی صیقل خورده در اثر سالها کار) شد. اما اگر فیلم پولانسکیوار است (که هست) به خاطر صحنههای پرجنب و جوش و گاه آشنایش نیست، بلکه به دلیل حضور قهرمانی است منفعل و جدا افتاده، حتی با وجود حضور در میان انبوه آدمها. فیلم در بارهی ناظری ناتوان است. در طول اشغال و کشتار، اشپیلمان نه میتواند کسی را نجات دهد و نه این که به کسی کمک کند، نه به یک پیرزن خلوضع خیابانی و نه به عزیزان خانوادهاش. در عوض پولانسکی همه را وامیدارد به او کمک کنند. بقای او، جان بهدربردنش از مهلکهای که دو ساعتو نیم فیلم وقف آن شده، مرهون کمک، خیرخواهی و خطرکردن دیگران است. صحنهای که یک «کاپو»/ سرکرده او را از صف ِ روانهی مرگ بیرون میکشد، این دین ِ ناخواسته و بقای تصادفی- عذاب قرین آن- را کاملا مجسم میکند. «آدرین برودی» قابل ستایش است، چون با آن فیزیک ساخته شده برای این نقش، تمام مدت ضعف و ترس و انتظار را بازی و زندگی میکند. او قهرمان اصیل پولانسکی است (چیزی که «سیگورنی ویور» ِ درخشان و مهاجم «مرگ و دوشیزه» (١٩٩٥) نبود) و درفصلهای پیش از پایان فیلم که در آپارتمانی حبس شده و چشم به راه دیدار کنندگانی است که به او غذا بدهند و تیمارش کنند، آنچه که در بیرون رخ میدهد تنها از نماهای نقطهدید فوقالعادهای دیده میشود که بیانگر فاصله، جدایی و عجز هستند. اشپیلمان یواشکی ازموضعی مشرف به یک خیابان دنیای درهم ریخته و مرگبار را نظاره میکند. چهاردیواری یعنی بقا و اشپیلمان به این نوع بقا خو کرده است. تک و تنها در این آپارتمانهای اهدایی، شبیه قهرمان «مستاجر» (١٩٧٦) میشود، اسیر فضا و مکان. و چرا او میخواهد به بقای خود ادامه دهد؟ چه انگیزهای دارد؟ در اواخر فیلم خطاب به افسر آلمانی میگوید که دلش میخواهد پس از جنگ بازهم پیانیست رادیو ورشو باشد، همین و بس. پولانسکی از این فکر که پیانیست بودن، اشپیلمان را در حاشیهی واقعیت قرار میدهد، بدش نمیآید (اشپیلمان هنرمندی است فاقد توان رویارویی با واقعیت، در رستوران پیانو میزند و به ارادهی مشتری متوقف میشود) و صحنهی پایانی بین او و افسر آلمانی در خانهی ویران شده درحالی که یک پیانوی سالم آنجا حی و حاضر است، از حاشیهی واقعیت هم میگذرد. «پیانیست» از نگاه دقیقتر، حماسهای است از زندگی در این حاشیه. نویسنده: شهرام عطائی منبع: برای سینماپولانسكی همیشه شخصیت هایی محبوس و درمانده خلق می كند كه شاهد زوال خود هستند افرادی كه در سرزمین بی طرف منزوی شده اند و هرازگاهی تحلیل می روند. «رومن پولانسكی» از سال، ۱۹۶۲ یعنی از زمان ساخت نخستین فیلم بلندش «چاقو در آب» به بعد، دیگر در لهستان - كشوری كه اصلیتش به آن برمی گردد - فیلمبرداری نكرده بود. این استاد سینما ابتدا تحصیلاتش در این زمینه را در لدز به انجام رساند و شروع به كار در فیلم های سایرین كرد (به ویژه نزد هموطنش آندری وایدا). سپس نخستین فیلم های كوتاهش كه عقاید غیرسنتی و علاقه اش نسبت به افسانه های خارجی، به طرزی عجیب در آنها نمایان است را آغاز كرد. «پولانسكی» احساس می كرد زندانی مرزهای لهستان و سیستم دولتی آن شده؛ سیستمی كه با آزادی بیان و روحیه نقدكننده او سازش چندانی نداشت. به همین دلیل در سال، ۶۳ كاری بین المللی را آغاز كرد. مسلما بازگشت به خانه اول برای ساخت «پیانیست»، مسئله بی اهمیتی نیست. داستان «رومن» و لهستان، تنها چیزی است كه می توانیم بگوییم و در واقع این ماجرا صرفا یك مسئله سینمایی نیست. . . محله یهودی نشین «پولانسكی» لهستانی در فرانسه - و اگر دقیق تر بگوییم - در سال، ۱۹۳۳ در پاریس متولد شد. سال، ۱۹۳۶ خانواده یهودی او در اندیشه بازگشت به لهستان «كراكوف» در محله یهودی نشین آن شهر وحشت از نازیسم را تجربه كردند. مادر «رومن» در سال ۱۹۴۱ و در تبعید درگذشت. تمام آثار بعدی «پولانسكی» با همراهی شخصیت هایی كه گرفتار تقدیر، پوچی، روابط سلطه جویانه و انحطاط روانی هستند، نشان این سال های سیاه و وحشت انگیز را در خود دارند. با این حال پیش از «پیانیست»، «پولانسكی» تنها یك بار در یكی از آثار كوتاه سال ۵۹ كه چندان مشهور هم نیست، یعنی در «وقتی فرشته ها فرو می افتند» دوره جنگ را به تصویر كشیده است. زندگینامه خود نوشت «پولانسكی» همیشه آرزوی ساختن فیلمی درباره لهستان و سال های جنگ را داشته و با همین سماجت هم ساختن فیلمی در مورد زندگی و تجربه دردناك خود در محله یهودی نشین را رد كرده است. این شرم بی اندازه، نشان می دهد كه چرا كارگردان هیچ مصاحبه ای برای ارتقای فیلمش انجام نداده است؛ او می ترسیده كه خبرنگاران در مورد خاطرات شخصی اش كه مسلما دردناك تر هم هستند، سوالاتی بپرسند. «رومن» زمانی كه كتاب زندگینامه «ولادیسلاو اشپیلمن» - موسیقیدانی كه تعریف می كند چگونه توانسته از تبعید بگریزد و با كمك یك افسر آلمانی در ویرانه های ورشو پناه گرفته است - را كشف كرد، مصمم بود كه طرح بزرگش در مورد تاریخ معاصر كشور خود را به اجرا درآورد. اما حس كرد كه این كتاب كهنه به او امكان خواهد داد به تعریف داستانی شخصی كه هیچ رابطه ای با داستان زندگی او ندارد، بپردازد و در عین حال دوره ای را كه قلبا تجربه كرده به تصویر بكشد. استیون اسپیلبرگ «استیون اسپیلبرگ» پیش از آنكه «فهرست شیندلر» را خودش كارگردانی كند، ساخت آن را به «رومن» پیشنهاد كرده بود. «پولانسكی» به دلایلی كه به نظرش بسیار مهم بود، این كار را نپذیرفت. در واقع او نزدیكی فردی بسیار زیادی با داستان داشت. ماجرای فیلم در «كراكوف» اتفاق می افتاد، دقیقا جایی كه «رومن» جوان وحشت را با تمام وجود حس كرده بود. مشكل دیگر «پولانسكی» استفاده اجباری از زبان انگلیسی در چارچوب یك تولید عظیم بود. با توجه به محتوای داستان این كار، مسئله دار به نظر می رسید. با بررسی فیلم «اسپیلبرگ» به عنوان یك تماشاگر و با مشاهده اینكه كاربرد زبان انگلیسی هیچ مشكلی برای فیلم ایجاد نكرد، «پولانسكی» دیگر به زبان به عنوان مانعی لاینحل نگاه نمی كرد. نویسندگان این اولین بار نیست كه «پولانسكی» كتاب قدیمی ای را فیلم می كند. ایرا لوین (بچه رزمری)، پاسكال بروكنر (ماه تلخ)، ویلیام شكسپیر (مكبث)، رولند توپور (مستاجر) یا آریل دورفمن (مرگ و دوشیزه) به ترتیب به صورت ریشه ای توسط «رومن» پردازش شده اند. «در ماه تلخ» كه داستانی سرشار از تعصب و بیماری روانی سادیسم - مازوخیسم دارد، برخی دیالوگ ها مستقیما برگرفته از كتاب زندگینامه خود نوشت «پولانسكی» هستند. در «مرگ و دوشیزه» یك شكنجه گر و یكی از قربانیانش دیده می شوند. تجاوز - موضوع تكراری آثار «پولانسكی» - هم جایگاه ویژه ای دارد. به خاطر داشته باشیم كه كارگردان در زندگی جنجالی اش در آمریكا، متهم به آزار كودكی زیر ۱۳ سال شد. . . اینكه «پیانیست»، در عین حالی كه محله یهودی نشین ورشو را به تصویر می كشد، فیلمی به صورت اول شخص (بسیار) مفرد است، موضوع چندان عجیبی به نظر نمی آید. فیلمبرداری فیلمبرداری «پیانیست» از فوریه تا ژوئن ۲۰۰۱ در ورشو و آلمان، در فضایی طبیعی و همچنین استودیو انجام گرفت. صحنه استودیوهای بابلزبرگ در برلین، به «پولانسكی» امكان داد تا دنیایی حقیقی و در عین حال انتزاعی خلق كند. مثل همه كارهای این كارگردان، حوادث خارجی بی وقفه تسلیم احساس شخصیتی است كه بخش اعظم فیلم با نقطه نظر شخصی او پیوند دارد. انزوا «پولانسكی» با بازگشت به نشان های گذشته اش، وسواس هایی در كارش پدید می آورد و آنها را دائما از فیلمی به فیلم دیگر همراه با خود می كشد. با تماشای «پیانیست»، بهتر می فهمیم كه این وسواس های «رومن» از كجا نشات گرفته اند. . . «پولانسكی» همیشه شخصیت هایی محبوس و درمانده خلق می كند كه شاهد زوال خود هستند. افرادی كه در «سرزمین بی طرف» (No manصs land) منزوی شده اند و هرازگاهی در شرایطی تقریبا حیوانی به تحلیل می روند. قهرمان «پیانیست»، با رهایی از محله یهودی نشین و مخفی شدن برای نجات از دست نازی ها، شبیه تمامی شخصیت های «پولانسكی» است. شخصیت هایی كه ناگزیر از انزوا، در معرض مشكلات هویتی بسیار جدی قرار گرفته اند. شخصیت «ادرین برودی» در «پیانیست»، تنها یك موسیقیدان یهودی فراری از محله یهودی نشین نیست، بلكه به نوعی شبیه برادر آرایشگری است كه كاترین دونو و در «تنفر» (انزجار) نقش او را ایفا كرده و یا اینكه یكی از عموزاده های دور شخصیت های اصلی «چاقو در آب» یا «مستاجر» است. در این سه فیلم، پولانسكی جنونی را به تصویر كشیده كه اعصاب قهرمانان پریده رنگش را فرسوده می كند. سادیسم - مازوخیسم موقعیت های عجیب، جذابیت های دیداری و آغاز نوعی جنون نشان می دهند كه فیلم «پولانسكی» با احساس پوچی ای آمیخته است كه این كارگردان شیفته كافكا (كه «مسخ» او را هم در صحنه تئاتر اجرا كرده) اغلب آن را از كنار طنزی سیاه و تلخ بیرون كشیده است. مسلما ژرفای این مسئله بیهوده و سبكسرانه نیست. «پیانیست» با به تصویر كشیدن پستی نازی ها دقیقا نشان می دهد كه نگاه «پولانسكی» از چه دردها و زخم هایی ناشی شده است. . . رابطه قدرت و تحقیر، همیشه او را وسوسه كرده است. برای او رابطه میان ارباب و برده به طور اصولی دوگانه است و اگر جلادان قربانیان خود را به شهادت برسانند، این قربانیان تقدیر خود را می پذیرند. اینها موضوعاتی است كه رومن در فیلم هایش به آن پرداخته. به ویژه در سال های اخیر و در فیلم «مرگ و دوشیزه»، محیط بسته وحشت انگیزی به چشم می خورد و زنی كه سرانجام پس از مدت ها شكنجه گرش - كسی كه او را تا مرز پوچی كشانده بود - را باز می یابد. حقیقت این است كه «پولانسكی» هیچ گاه به اندازه بخش نخست «پیانیست» كه در محله یهودی نشین ورشو می گذرد، ستم و یا كابوس هایش را به تصویر نكشیده بود. «پولانسكی» در سال ۱۹۶۰ و به هنگام آغاز فعالیتش، در مورد فیلم های كوتاهش گفته بود: «می خواهم جامعه ای را نشان دهم كه یك انسان غیرهمرنگ با آن، كسی كه فساد اخلاقی و جسمانی اندوهگینش می كند، طرد می شود. » پس از گذشت بیش از چهل سال از آن زمان، حالا «پیانیست» نشان می دهد كه این آرزو از كجا نشات گرفته است. . . ترجمه: سهیلا قاسمی فانوس خیالدر پیانیست، رومن پولانسکی، هیچ چیز انتزاعیتر و سوررئالتر از جنگ نیست. پیانیست براساس خاطرات یک یهودی لهستانی گریخته از گتوی ورشو، یعنی ولادیسلاو ژپیلمن؛آهنگساز و نوازنده پیانو بنا نهاده شده است. داستان فیلم از 23 سپتامبر 1939 و درست چند هفته پس از تهاجم نظامی آلمان نازی به لهستان آغاز میشود. امّا پیانیست در همین حال هم به اجرای رسیتالهای خود در رادیو ورشو ادامه میدهد. او در راه رسیدن به رادیو از روی قطعات خرد شده ماشینآلات متلاشی و لاشه اسبهای کشته شده میگذرد و در حالی، در ساختمان رادیو پیانو مینوازد که صدای بمبهای فرو ریخته بر سر شهر، هر صدایی از جمله صدای پیانو را تحتالشعاع قرار داده است. چند روز بعد ورشو سقوط میکند و پیانیست، نخستین نشانههای برخورد نازیها با یهودیان را با حضور سربازان آلمانی در شهر میبیند. . . ژپیلمن خاطرات خود را از دوران جنگ و اشغال لهستان در سال 1946 منتشر کرد. شاید فاصله کم میان پایان جنگ و انتشار پیانیست باشد که آنرا چنین تلخ و سیاه کرده است؛کتابی خالی از هرگونه محبت و گرمای انسانی. داستان، توسط فردی روایت شده که گذشتهها در خاطرش هنوز زنده است و ذهنش آکنده از خاطرات مردههاست. پس نمیتوان داستانی اینچنین تلخ و تیره را عینا در سینما روایت کرد. مشاهده رنج و مرگ انسانهایی که هیچ امیدی برای رهایی ندارند به هیچوجه ساده نیست. شاید پولانسکی که خود یهودی است و توانسته از اردوگاه مرگ نازیها جان سالم به در ببرد مهمترین انتخاب ممکن برای روایت سینمایی داستان ژپیلمن باشد. او در روند اقتباس سینمایی داستان لحظاتی از ذهنیات خود را به فیلم افزوده و در عین حال فضای کلی و لحظات ناب داستان اصلی را هم حفظ کرده است. کتاب ژپیلمن، آکنده از صحنههای گزنده، تیره و تأثیرگذار است. در هر فصلی از فیلم وقایعی تکاندهنده تصویر میشود، اما پولانسکی بر هیچکدام از این اتفاقات مکث نمیکند و نمیخواهد تماشاگرش تنها بر یک اتفاق و حادثه متمرکز شود و کلیت وقایع یک فاجعه انسانی را از یاد ببرد. او نمیخواهد صرفا احساسات مخاطبان را تحریک کند و به نظر میرسد کارگردان قصد دارد به تماشاگران بگوید میان اشک و درک و فهم انسانی تفاوت زیادی وجود دارد. کنت تینان در نقد خود بر پیانیست نوشته است:«پولانسکی فیلم را نسبت به هر دیدگاه و نظریهپردازیای عایقبندی کرده است. »و به نظر میرسد این واقعا توصیف درستی از فیلم باشد. ساختار پیانیست به گونهای است که به فیلمساز اجازه میدهد بدون از یاد بردن جامعه گسترده اطراف، بر روی ژپیلمن تمرکز کند. این ساختار در عین حال پولانسکی را قادر ساخته تا با فاصله گرفتن از متن تراژیک، از واقعیت نمایی بگذرد و به سوررئالیسم برسد. «واقعا انتزاعی است»همان جملهای است که از زبان یکی از دوستان ژپیلمن در حال نگاه کردن به کوچ اجباری یهودیها به گوش میرسد. تا به حال سابقه نداشته هیچ فیلم داستانی اینچنین تأثیرگذار فضای مرگبار و وحشتآمیز سلطه نازیها را بر یک جامعه انسانی به تصویر بکشد. با پیشرفت جنگ، وضعیت زندگی در گتو سختتر و مواد غذایی کمیابتر میشود. آدرین برادی هم در نقش پیانیست به خوبی توانسته احساس لازم برای درگیری در چنین وضعیتی را انتقال دهد. پیانیست در گذر زمان ساکتتر و منزویتر شده و تلاش میکند تا به یکی از جنبشهای مبارزه مخفی بپیوندد. امّا در نهایت چنین کاری نمیکند. نیاز به رهایی و غریزه آزادی و فرار از مرگ هر گونه نقصی را در رفتار قهرمانانه و شجاعانه ممکن میسازد. این، مسألهای است که پولانسکی بارها به آن اشاره میکند و در پرتو نگاهی غیر قهرمانگرایانه امّا واقعگرایانه تماشاگر خود را تحت تأثیر قرار میدهد. شاید شیوههای متفاوتی برای روایت کردن ابعاد یک فاجعه انسانی غیر قابل باور وجود داشته باشد. یکی از این شیوهها گردآوری تمام شواهد تکاندهنده آن فاجعه است که پیشتر در برخی کتابها و آثار مستند تجربه شده است. روش دیگر به تصویر کشیدن بخشی از این شواهد و مدارک از طریق تجارب یک انسان است. پولانسکی که خود در دوران کودکی از گتوی کراکو گریخته تمام عمر فیلمسازیاش را روی ساخت فیلمهایی آکنده از احساس عدم درک و خلق روابط گذاشته است؛ آثاری که در واقع هر کدام از آنها روایت یک داستان فاجعهآمیز هستند. این بار او در رویارویی با یک واقعیت تاریخی، سبک منحصر به فرد خود را به رخ میکشد و پارانویا در دنیای بیرون از فیلم میماند. همه میدانند که ژپیلمن، چه در کتاب و چه در فیلم پولانسکی، جان به در میبرد. سفر این نوازنده نه با شکوه است و نه زیبا. این سفر تنها تجربه یک غریزه انسانی برای زنده ماندن است. نام فیلم نوعی انتقال مفهوم است، کلیت فیلم هم همینطور. پیانیست رومن پولانسکی داستان یک یهودی لهستانی است، یک موسیقیدان آثار کلاسیک که با خوششناسی از اردوگاههای آدمسوزی و کشتار نازیها فرار میکند. فیلم یک آثر داستانی هیجانآمیز نیست و میکوشد تا هرگونه تعلیق یا احساساتگرایی را از پیکره خود دور کند. پیانیست روایت چیزی است که پیانیست میبیند یا برایش اتفاق میافتد. از آنجا که همه افراد محبوب قهرمان داستان مردهاند، پس نجات او از این فاجعه یک پیروزی محسوب نمیشود. پولانسکی به هنگام صحبت از تجربههای شخصی خود میگوید:«مرگ مادرم در اتاق گاز چنان صدمهای به روح و روان من زد که تنها با مرگ من از بین میرود. » فیلم براساس بیوگرافی ولادیسلاو ژپیلمن، موسیقیدانی که در زمان آغاز حمله نازیها به لهستان در رادیوی ورشو به نواختن آثار شوپن اشتغال دارد، ساخته شده است. خانواده ژپیلمن یک خانواده سرشناس و ثروتمند هستند که خود را در امان میبینند. واکنش اولیه خود او به جنگ این است:هیچ کجا نمیروم. . . با ورود نازیها به ورشو خانوادهء ژپیلمن از این خوشحال میشوند که فرانسه و انگلستان به آلمانها اعلام جنگ دادهاند. آنها مطمئن هستند که نازیها در کوتاه مدت شکست خواهند خورد و زندگی به حالت معمول خود باز میگردد. اما وضعیت اینگونه نمیشود. یهودیهای ورشو مجبور میشوند به گتوها کوچ کنند. ژپیلمن توسط یکی از دوستان نزدیک خود از سفر با قطار مرگ جان به در میبرد و در نهایت به کمک مبارزان زیرزمینی لهستان و با مخفی شدن در ورشو از مرگ نجات مییابد. آدریان برادی نقش ژپیلمنی که او خلق برعهده دارد. احساس میکنیم ژپیلمنی که او خلق کرده مردی است که از سنین کودکی و به صورت جدی شیفته موسیقی شده است. مردی که در کارش مهارت دارد و نسبت به زندگی پیرامون خود با نوعی بیتفاوتی آشکار رفتار میکند. بیشتر از یک باز میشنویم که او به اطرافیانش اطمینان میدهد همه چیز درست خواهد شد. چنین اعتقادی نه مبتنیبر معلومات و دیدگاه او بلکه صرفا اعتقاد هر نوازندهء پیانو است. نجات پولانسکی و پدرش از اردوگاههای مرگ احتمالا علت جلب او به داستان ژپیلمن بوده است. استیون اسپیلبرگ پیشتر کوشیده بود او رابرای کارگردانی فهرست شیندلر متقاعد کند، اما وی نپذیرفت، شاید به آن جهت که داستان شیندلر روایت نجات دهندهای بود که به صورت ارادی و آگاهانه میکوشید مردم را نجات بدهد، در حالیکه پولانسکی میداند در نجات بسیاری از بازماندگان تنها شانس و تقدیر نقش بازی کردهاند. فیلم در لهستان(جایی که پولانسکی پس از ساخت اولین فیلمش چاقو در آب در سال 1962 دیگر در آنجا فیلمی نساخته بود)، پراگ و آلمان فیلمبرداری شد. دکورهای عظیم این امکان را به پولانسکی میدهد تا تصویر شهری را که ژپیلمن در آن پنهان شده خلق کند؛جایی که ژپیلمن با پناه گرفتن در یک آپارتمان در امان میماند اما او خسته، ترسان، بیمار، گرسنه و تنهاست. در نزدیکی پایان یافتن جنگ ژپیلمن چند اتاق خالی مییابد که در آنها پیانویی هم هست، پیانویی که وی دیگر تمایلی به نواختن آن ندارد. صحنه پایانی فیلم صحنه رودرویی مرد با یک کاپیتان آلمانی به نام ویلم هوسن فلد است که مخفیگاه وی را مییابد. برایتان نمیگویم سرنوشت داستان چه میشود اما کارگردانی پولانسکی در این صحنه و استفاده از سکون و سکوت، واقعا استادانه است. برخی نقدها، پیانیست را فیلمی چند پاره و فاقد ریتم مناسب دانستهاند، شاید این ویژگی از قضا همان چیزی است که پولانسکی قصد گفتن آن را داشته است. تقریبا تمام افراد اردوگاه کشته میشوند، در نتیجه تمام داستانهای مربوط به نجات یافتگان، وضعیت واقعی را دگرگونه جلوه میدهند. چرا که همه آنها داستانهایی مربوط به افراد و حالات استثنایی هستند. به نظر من پولانسکی با نشان دادن ژپیلمن به عنوان یک بازمانده و نه یک جنگجو یا قهرمان، مردی که تمام توان خود را برای زنده ماندنش به کار میگیرد و حتی اگر بخت بالا و همراهی چند آدم غیر یهود در میان نبود کشته میشد، درونیترین احساسات خود را باز میتاباند. پس از جنگ، میشنویم که ژپیلمن تمام عمر خود را در ورشو به نواختن پیانو میگذراند. زندگینامه او هم که بلافاصله پس از پایان جنگ منتشر شده بود توسط حکومت کمونیستی به علت عدم نمایش روحیه مبارزهجویانه توقیف شد. این چاپ مجدد کتاب در دهه نود بود که توجه پولانسکی را به خود جلب کرد و فیلمی را پایه نهاد که از بدل شدن رهایی ژپیلمن به یک پیروزی جلوگیری کرد، و صرفا او را شاهدی برای ثبت داستان خاطرات در دل ماجرا برد. منتقد: مانولا دارگیس ترجمه: امیر صدری منبع: مجله نقد سینما » اردیبهشت و خرداد 1382 - شماره 38 و 39نمیتوان «رومن پولانسكی» را با فیلم پیانیست شناخت. او در این فیلم نگاه متغیر و نوعی نوآوری در كار خود ایجاد كرده است. پولانسكی كه از سینمای بعد از جنگ لهستان برخاسته است این بار خاطرات تلخ خود را مرور میكند و به سالهای زجرآور 1939 تا 1945 برمیگردد و یك هنرمند را از چنگال نازیها بیرون میكشد. سالهایی كه او خود آنها را به خوبی میشناسد و هیچگاه از ذهنش محو نمیشوند. او كه خود از نجات یافتگان فاجعه نسلكشی است و حتی مادرش در اردوگاه مرگ آشویتز كشته شده است بهتر میتواند در چند فصل نهادین فیلمش آن روزگار رنجآور را تصویر كند و بیننده را متحیر سازد. پولانسكی در این فیلم با اینكه سعی دارد دیدگاهها و آمال اومانیستی خود را حفظ كند به نوعی رئالیسم و ایستایی رسیده است. دوربین او از استانداردهای هالیوود تبعیت نمیكنند و بیشتر از زاویه چشم آدمهای فیلم بر پرده رخ مینمایانند. هرچند بستر این فیلم جهودكشی و زجر نافرجام آدمهای آن دوره است و ممكن است از این حیث همچون فهرست شیندلر باشد اما یك تفاوت اساسی و بنیادی با چنین فیلمی دارد، این تفاوت چیزی نیست مگر مقابله هنر و هنرمند به عنوان ایدهال بشری و نجاتبخش چنین نژادی با مخوفترین واقعه جوامع انسانی یعنی جنگ و شرارت و خونریزی. پولانسكی استادانه این دو پدیده را در كنار هم قرار داده است بطوریكه تضاد ایجاد شده هم بر ارزش هنر میافزاید و هم وقاحت آدمكشی را بیش از پیش آشكار میسازد. هرچند تحقیر انسان همچون فهرست شیندلر در جایجای فیلم چون پتكی بر سر بیننده كوبیده میشود اما آنچه حائز اهمیت است جاودانگی هنر در درجه اول و هنرمند در درجات ثانویه است، هنر زنده میماند حتی اگر تمام انسانها با خنجر آبگون ظلم و جهل مصله شوند. برای او این مهم نیست كه هنر در اختیار چه كسی است، تنها اهمیت در ذات هنر است. به سكانس كلیدی رویارویی افسر نازی كه نوازنده پیانو است با اشپیلمن (با بازی به یاد ماندنی آدریان برودی) توجه كنید. هنرمند هنرمند را مییابد و او را نجات میدهد و این همان چیزی است كه ذهن پولانسكی را به خود معطوف داشته است. او در فیلمهای قبلی خود مانند بچه رزماری، دیوانهوار و ماه تلخ بیشتر جنبههای فرمالیستی اثر خود را در نظر گرفته اما پیانیست با اینكه اینگونه نیست بسیار خوشساخت از كار درآمده است و البته این فیلم برای او نوعی ادای دین محسوب میشود. فیلم داستان نجات اشپیلمن به شكلی مذبوحانه و انتحاری از چنگال نازیها یا به تعبیری «بی انسانیتی» است كه بر اساس خاطرات او تصویر شده است هرچند بخشهایی از فیلم را خاطرات واقعی دوران كودكی خود پولانسكی تشكیل میدهد برای مثال میتوان به رفت و آمد مخفیانه بچهها به گتوی یهودیان و سركشیدن سوپ از روی زمین توسط پیرمرد گرسنه اشاره كرد. پولانسكی در این فیلم همچون آثار قبلیاش روابط شخصی آدمها، دلبستگیها، دغدغهها و رویكردهای انسانی آدمهای فیلمش را مورد توجه قرار میدهد. او هنر را میستاید و به شكلی استعاری جاودانگی هنر را فریاد میزند. پیانیست حكایت تنهایی و امید است. داستان تلاش سرسختانه انسان برای زنده ماندن و باقی بودن. این مهم در نیمه دوم فیلم كاملاً مشهود است. پیانیست از دو جنبه درخور توجه است، یكی اهمیت به انسان و دوم ارزش برای هنر. همین است كه پیانیست را ماندگار میكند؛ دقیقاً همچون آثار به جا مانده از یك هنرمند متعهد. پیانیست تراژدی ارزشگذاری برای هنرمند انسانصفت است و چیزی بیش از این نیست. دیالوگهای به یاد ماندنی فیلم: "اشپیلمن: نمیدون چطوری ازت تشكر كنم. افسر نازی: از خدا تشكر كن. اون باعث میشه كه ما زنده بمونیم. " "اشپیلمن: (هراسان به سربازان روسی) شلیك نكنید! من لهستانیام! آلمانی نیستم! افسر روس: پس چرا اون پالتوی مسخره رو پوشیدی؟ اشپیلمن: سردم بود!" "اشپیلمن: من جایی نمیرم! هلینا: خوبه پس منم جایی نمیرم. مادر: مسخره بازی در نیارین، ما باید با هم باشیم. اشپیلمن: ببین. . . اگه قرار باشه بمیرم ترجیح میدم تو خونه خودم باشم. اینجا میمونم. " "اشپیلمن: میدونم كه زمان مسخرهای برای گفتن این حرفه. . . اما. . . هلینا: چی؟ اشپیلمن: تو خیلی خوب به نظر میای. هلینا: (بغض كرده) ممنونم. " "افسر نازی: بعد از جنگ چكار میكنی؟ اشپیلمن: پیانو میزنم. تو رادیوی ملی لهستان. افسر نازی: اسمت چیه؟ میخوام برنامهتو از رادیو گوش بدم. اشپیلمن: اسمم اشپیلمنه. افسر نازی: اشپیلمن؟ برای یه پیانیست اسم خوبیه. " نویسنده: شیدا مقانلو منبع: دراماتیکفیلم، با بمباران شهر ورشو توسط آلمانی ها آغاز می شود. ولادیسلاو اشپیلمن، پیانیست جوانی که در یک ایستگاه رادیویی، قطعات کلاسیک را اجرا می کند، به همراه خانواده اش جزو یهودیانی هستند که روز به روز بیش تر تحت فشار نیرو های آلمانیِ ضد یهود قرار می گیرند. روایت ساده، رمز اصلی موفقیت پیانیست است. فیلم از لحظه ای که اشپیلمن را در ایستگاه رادیویی و مشغول نواختن پیانو نشان می دهد تا پایان ماجرا همراه با اوست. فیلم در تمام مدت نه عقب و جلو می رود و نه شخص دیگری را در محوریت قصه قرار می دهد. داستان، زمان حال شخصیت اشپیلمن است و این باعث نزدیکی بیشتر تماشاگر با او می شود. به این ترتیب برای تماشاگر تعلیق ایجاد می شود که بداند در آخر چه بر سر این مرد می آید و آیا اشپیلمن می تواند از این مهلکه نجات پیدا کند یا نه؟ آلمانی ها شهر را به تسخیر خود در می آورند و یهودیان را در منطقه ای از شهر که به وسیله ی دیوار های آجری از دیگر نقاط جدا شده، زندانی می کنند. هنگامی که قطارِ یهودیانِ عازم به اتاق های گاز، در حال حرکت است، یکی از دوستان یهودی اشپیلمن که با نیرو های آلمانی همکاری دارد، او را نجات و فراری می دهد. فیلم، در این لحظات صحنه های بسیار تأثیر گذاری دارد. صحنه هایی از کشتار یهودیان و تحقیر و بدرفتاری نیرو های آلمانی با آنها. کارگردان در این صحنه ها به خوبی به هدف خود رسیده و شخصیت دلخواه خود از یهودیان را نشان داده: مردم مظلومی که به شکل وحشیانه ای مانند حیوان کشته می شوند. اشپیلمن تا نیمه ی اول فیلم، شاهد پیرامون خود است. او در این نیمه ی اول، آوارگی و بدبختی هم نوعانش را مشاهده می کند. ضمن اینکه ما در این قسمت ها با خانواده ی او نیز آشنا می شویم و جدایی آنها از وی را می بینیم. بعد از اینکه اشپیلمن از قطار مرگ نجات پیدا می کند و از خانواده اش جدا می شود به نقاط مختلف شهر می رود و به یهودیانی که به دستور آلمانی ها به کار واداشته شده اند، می پیوندد. او در آخر به خانه ی یکی از دوستانِ آلمانی اش در شهر می رود و مدتی در آنجا مخفی می شود. نیمه ی دوم فیلم از اینجا آغاز می گردد: جایی که اشپیلمن به تنهایی در یک آپارتمان کوچک که متعلق به آلمانی هاست، سکونت گزیده و سعی می کند با اندک آذوقه ای که دارد زنده بماند و همچنین تمام تلاشش را می کند تا توجه ساکنان آلمانی آپارتمان را جلب ننماید. ما از این جا به بعد، سیر زنده ماندن و نجات اشپیلمن، را می بینیم. مدتی بعد، آپارتمان به وسیله ی آلمانی ها بمباران می شود. اشپیلمن از آنجا فرار می کند و به خرابه های شهر پناه می برد. در آنجا یک افسر آلمانی او را پیدا می کند و یکی از زیباترین قسمت های فیلم را بوجود می آورد. ما مشاهده می کنیم نحوه ی برخورد افسر آلمانی با اشپیلمن که بشدت ضعیف احوال است، بسیار انسانی و واقع گرا است. افسر آلمانی بعد از اینکه متوجه می شود اشپیلمن یک پیانیست است و بعد از اینکه پیانو نواختن او را می بیند، تحت تأثیر قرار می گیرد و با دیدن حال و روزش سعی می کند به او کمک کند. او برای اشپیلمن غذا و لباس های گرم می آورد و او را زنده نگه می دارد. بعد از مدتی دیگر خبری از افسر آلمانی نمی شود: لهستان بر نیرو های آلمانی فائق آمده و در صدد بیرون راندن آنها از شهر است. اشپیلمن از مخفیگاهش بیرون می آید و به دیگر یهودیانِ نجات یافته می پیوندد. افسر آلمانی همراه دیگر نیرو های این کشور اکنون به اسارت گرفته شده اند، اما اشپیلمن توانایی کمک به او را ندارد. در صحنه ی آخر فیلم می بینیم که اشپیلمن در لباس مبدل و با سر و وضعی سالم، برای جمعیتی پیانو می نوازد و در آخر همه او را تشویق می کنند. یکی از ویژگی های بارز پیانیست، تمایل فیلمساز به تعریف داستان به شکل کاملاً رئال است که این موضوع علاوه بر ایجاد حس زندگی نامه ای اثر، باعث می شود که هر گونه نتیجه گیری جنبی و فرامتنی از فیلم بیهوده قلمداد شود و به اصل داستان لطمه وارد کند. برای مثال نجات پیدا نکردن افسر آلمانی در انتها، کسی که جان اشپیلمن را نجات داد، بغیر از بوجود آوردن یک پایان کاملاً واقع گرا که تلخی و تأثیر گذار بودن واقعیت را نشان می دهد، هیچ گونه نتیجه گیری دیگری را طلب نمی کند. شخصیت اصلی داستان، ولادیسلاو اشپیلمن در طول داستان هرگز به شکل یک فرد شکست ناپذیر نشان داده نمی شود. امیدی که او به زندگی و هنرش دارد باعث می شود که در برابر مرگ ایستادگی و تا آخرین لحظه برای نجات خود تلاش کند. در فیلم، لحظاتی بوده که او به طرز شگفت انگیزی از موقعیت های خطرناک گریخته، در صحنه هایی به نهایتِ عجز و بیچارگی رسیده و بعضی مواقع هم کار های اشتباه و خطا های جبران ناپذیری از او سر زده. و اینها همه باعث شده که شخصیت کاملی بوجود آید و سطحی و غیر قابل باور نباشد. علاقه ی او به دختری که در میانه ی فیلم او را به خانه اش راه می دهد و سپس از داستان حذف می شود، خانواده ای که پس از لحظه ی جدا شدنشان از اشپیلمن دیگر نقشی در داستان ندارند و. . . همه باعث می شوند که مخاطب متوجه ِ واقعی بودن داستان فیلم گردد. *** اینکه ما درباره ی هولوکاست چه فکر می کنیم، موضوع بحث ما نیست. مهم این است که یک کارگردان قدرتمند و حرفه ای، تمام سعی اش را کرده تا این واقعه را به شکل تأثیر گذار به مخاطب عرضه کند، به طوری که آن را باور نماید. و می توان گفت که پولانسکی، در کارش موفق بوده و فیلمی بسیار تکان دهنده ساخته که بوسیله ی آن مظلوم نمایی یهودیان را به شکلی ملموس نشان دهد. منبع: youtalkingtomeشاید لازم به یاد آوری نباشد، پسر کوچکی که از شکاف دیوار، دستگیری پدر و مادرش را به واسطه ی نازی ها تماشا می کرد (ریموند)رومن پولانسکی نام داشت، یهودی-لهستانی باهوشی که بعدها رنجهایش را به سینما بدل کرد. در واقع آنچه سینمای پولانسکی را منحصر به پولانسکی می کند خود پولانسکی است. در نگاهی اجمالی به کارنامه ی این فیلمساز با لایه ی شفافی از حضور حرفه ای مردی مواجه می شویم که با تمام زیسته اش فیلم ساخته است. عده ای از منتقیدین، پولانسکی را راوی شر و شرارت می نامند، و در اثبات این مدعا پیروی اش از بکت و نگاه پوچ گرایانه اش در فیلمهای کوتاهی مانند دو مرد در یک گنجه ۱۹۵۸ و چاق و لاغر۱۹۶۴، حضور اولیه اش در روایت وهمناک و رمز آلود اولین فیلم بلندش "چاقو در آب"۱۹۶۳ و غوطه ور شدنش در روایتهای مغشوش و پیچیده ی سه گانه ی آپارتمان(انزجار ۱۹۶۵ بچه ی رزمری۱۹۶۸و مستاجر ۱۹۷۲) را پیش می کشند به زعم این عده پولانسکی در فیلمهایی مثل دیوانه وار ۱۹۸۸ ماه تلخ ۱۹۹۲ یا دوشیزه و مرگ ۱۹۹۴ و...به اوج این شکوفایی در روایت شر و شرارات رسیده است. این منتقدین معتقدند که رومن پولانسکی به یکباره با ساختن غیر پولانسکی ترین فیلمش یعنی پیانیست به لیست عریض و طویلی از جوایز مهم سینمایی دست یافت( البته لازم به یاد آوری نیست که پولانسکی قبل از پیانیست نیز کارگردان خوش اقبالی در کسب جوایز جهانی از جمله اسکار برای فیلم هایش بود) و البته نمی توان این نکته را نادیده گرفت که پولانسکی با پیانست موفق به ایجاد حس هم ذات پنداری عمیقی در مخاطبانش چه آنها که زخمی از جنایات جنگ جهانی بر پیکر داشتند و چه دیگران شد. این فیلم پس از اولین اکران عمومی اش مقابل سه هزار نفر لهستانی و رییس جمهور این کشور بیست دقیقه کف زدن بدون وقفه ی تماشاچیان هیجان زده ی لهستانی را به همراه داشت.همچنین نمی توان منکر این شد که پولانسکی در روایت شر و شرارت فیلمساز چیره دستی است اما با کمی انعطاف می توان سینمای پولانسکی را با نگاه دیگری هم دید، نگاه به تک تک فیلمهای پولانسکی به مثابه ی قطعاتی از پازلی که کلیتی به نام رومن پولانسکی را ساخته اند و اگر به این نکته ایمان داشته باشیم که هر قطعه از پازل شامل تمام مولفه های خرد و کلان آن پازل( اما به شکلهای مختلف) است پس می توانیم فیلمهای سینمای پولانسکی را هم به تکه هایی از شخصیت، نگاه، تجارب و از همه مهم تر رنجهای پولانسکی تعمیم دهیم ، با این نگاه پیانیست نه تنها قطعه ای مهجور اما محبوب در سینمای پولانسکی شمرده نمی شود بلکه قطعه ای ویژه و کارآمد در امتداد شکل گیری پروسهی فیلم سازی وی به حساب می آید. شاید اگر با تاکید بر روی کلمهی رنج، زندگی و سینمای پولانسکی را از نو مرور کنیم به معنایی به غیر از راوی صرف شر و شرارت برسیم.